گفتگوی درون..........

"به نام خداوند عقل و احساس"

 

چند روزی است در فکر فرو رفتم.........در خودم غرق شدم.........به دلم پناه بردم.........ولی..........نمی دونم چرا.........چیزی پیدا نمی کنم.......خیلی گشتم.....خیلی..........

تمام درون قلبم رو کندو کاو کردم..........اونقدر که قلبم خسته شد........میگه بسته دیگه..........چی کار میکنی.؟.........

این مغزم از سوال ها و حرف های نگفته پر شده...............

ای وای..........مغزم هم خسته است..........از چی........نمی دونم.........

...........................................................................................

طبق معمول در خودم بودم.........حس عجیبی بهم دست داد..........صداهایی می شنیدم..........ترسیدم..........ولی مقاومت کردم.......صدا از کجا بود؟...........خدایا..........چی شده؟...........

درونم ............وای...........درسته..........صداها از وجود خودمه......

چقدر شگفت انگیز!!!............

ساکت شدم..........تمرکز کردم..........تا خوب صداشونو بشنوم...........

من داشتم صدای مغزم و صدای قلبم رو می شنیدم............

مشتاقانه منتظر مذاکره ی اونا بودم............

مغزم خسته بود...........شاید از این همه امتحان...........شاید از فکرهای.......

قلبم خسته تر...........ولی مقاوم تر...........

به خودم گفتم : این یه حقیقته ،همیشه قلبم مقاوم تر بود.........ظرفیتش بیشتر بود.........

خوشحال شدم..........چون داشتم حقیقت هارو می شنیدم..........

تمام مدت، قلبم منتظر فرمان ازمغزم بود..........ولی اون از بس فرمان داده بود خسته شده بود...........

واقعا که!!!..........

ولی قلبم می گفت: .........من مشتاقانه منتظر امر شما هستم............

این حرف، دلگرمی ای برای مغزم بود...........

همیشه این قلبمه که چیزای دیگرو آروم می کنه...........

خب پس خودش چی؟............

مغزم شروع کرد : ای قلب.........چقدر من و تو با هم تفاوت داریم!......

چیزی که من میگم ، با چیزی که در توست بیشتر اوقات فرق می کنه.....

توی تمام سلول های من افکار دور می زنن و در تک تک سلول های تو احساس ها...........

من همیشه دستور دهنده ام و دیگران اجرا کننده......ولی ..........

مطمئن باش از این بابت به خودم غره نشدم.........مطمئن باش......

آفرین!!!............خوبه...........

ولی از کارای تو تعجب می کنم.........تو همیشه گوش به فرمان منی......

عجیبه........دوست نداری اختیارت با خودت باشه؟!..........

قلبم گفت : ای مغز!..........خداوند تورو فرمان دهنده ی بدن آفرید........

ولی تو راست میگی.........من همیشه منتظر فرمان تو هستم...........

نه تنها از لحاظ کار کرد خودم،بلکه........بلکه..........بلکه از نظر تصمیماتم...........

منم خسته ام............ولی.............

اگه تو از کارایی که می کنی خسته میشی...........من از کارایی که دیگران می کنند خسته می شم..........

بگو ببینم کدوم سخت تره؟.............

ولی اینو می دونم همیشه دوستت داشتم............

آخه!!!!.........اینجام احساستو نشون میدی!...........

چه دل انگیز!!!..........

تا اون حدی که بدون فرمان تو کاری نکردم..........ولی بعضی وقت ها از فرمان هات حرصم می گرفت.............

وای!!!..........تو هم مگه حرصت می گیره؟!..........

ناراحت می شدم............آخه احساسم چیز دیگه ای میگفت.........ولی بازم به حرفت گوش کردم تا به الان رسیدم..........

یادمه هر وقت فرمان احساس می دادی..........کلی ذوق می کردم......

که........آخ جون...........بالاخره خودم شدم.........می تونم درونمو نشون بدم..........

حالا همچین میگه.........الان یکی بشنوه فکر میکنه اصلا احساستو بروز نمی دادی........نه خیر آقا.........احساس هام هم تو این همه مدت نقش مهمی داشته.............از من بپرس جوابتو بدم...........

الان چی؟.........بازم باید حرفاتو گوش کنم و از خودم هیچی.؟........

 

 مغزم گفت: حرفات همه قبول..........ولی یادمه دفعه ی قبل ، تو از این بابت ، حرفامو گوش می کردی..........می گفتی که هر چی تو بگی......

آخه می دونستی حرف من درسته...........

یادته یه بار با هم دعوا افتادیم؟..............من فرمان منطق می دادم و تو احساس رو می خواستی...........

خوشبختانه توی اون دعوا من پیروز شدم..........و در نهایت، هر دومون پیروز شدیم..........و حالا که گذشت می بینی که اگه تو پیروز می شدی هر دوتامون الان شکست خورده بودیم............می فهمی چی میگم؟!....

گاهی اوقات چیز های ناخوشایند ، آینده ای خوشایند داره...........

چه جالب!!!!..........چه حرفایی می زنن اینا!!!...........

حالا می پرسی الان پس چی!.........

فکر می کنی الان چقدر فرق کردی؟...........ولی اینو می دونم همیشه غبطه ی احساس های قشنگت رو می خوردم.........

یه چیزی می خوام بهت بگم.........و فقط و فقط به تو میگم..........

خوب گوش کن..........

آخ جون..........منم میفهمم..........اشتباه می کنی مغز جان..........به جز قلب.......منم دارم می شنوم...........پس شدیم سه تا!...........

تو همیشه حرف گوش کن بودی...........روم نمی شه بگم.........ولی بعضی وقت ها از این که این همه به حرفام گوش می دادی شرمنده می شدم...........می دونستم که ناراحتت کردم ولی اینم می دونستم که پایان خوبی داره............

ولی حالا یه تصمیم دارم.......

بیا با هم فرمان بدیم............

راستشو بخوای منم خسته شدم از تنهایی..........

دوست دارم یکی دیگه همیارم باشه..........خوشحال می شم در کنارم باشی و با توافق و مشورت هم دستور بدیم........چطوره؟!.........

وای!!!!..........خیلی خوبه!!!........

یعنی قلبم قبول میکنه؟!............

قلبم گفت: تو همیشه منو قانع کردی..........و من همیشه پذیرفتم......

الان هم یه بار دیگه..........هیچ وقت حرفی نزدی که در مقابلش دلیل بیشتری داشته باشم............تازه می فهمم که چرا بعضی وقت ها با احساس موافق نبودی..........ولی حالا تو.........تو........خودت داری منو شریک می کنی!!!............

باورم نمی شه!............

باورت بشه لطفا............

خیلی خوشحالم..........از اینکه خداوند نیروی صبر رو در من قرار داد...

و اینکه فکر کنم با این همه احساسم باز من بیشتر از تو منطق سرم می شد که تا به حال حرفای دل انگیز تو رو گوش کردم و دم بر نیاوردم......

باشه...........من همراهیت می کنم دوست دیرینه...........همراهیت می کنم............به شرط اینکه............همیشه اول تو بگی........و بعد من تصمیم بگیرم............

هنوز هم عوض نشدی!!!............

ولی ...........شیرین تر شدی.............چون پذیرفتی...........پذیرفتی که دوست دیرینه ات را همراهی کنی...........

پس قرار شد با هم پیش برید...........خیلی خوبه...........

.........................................................................................

پرورد گارا..........

این ها چه صداهایی بود.........چقدر عجیب بود...........

مغزم با قلبم گفتگو می کرد........در واقع............منطق مغزم با احساس قلبم............

راستی...........در آن میان نداهایی از حس سومی هم به گوش می رسید..

او ..........خود من بودم..........همان، خود خسته ام............

چه زیبا بود!............چه شیرین بود!............

چه قرار قشنگی!..........چه دوستی دیرینه ای!............

دیگر خسته نیستم..........منطق و احساسم با هم گام بر می دارند...........

آنها با هم ، من را در جاده ی سرسبز زندگیم هدایت می کنند...........همان جاده ای که به نوری زرد ختم می شود............

خدایا.............

در تمام این سال ها............در تمام این پیچ و خم ها..........فقط تو آرامش عقل و احساسم بودی.............

با چه زبانی از وجودت و حضورت در تک تک سلول هایم ممنون دار باشم؟!...............

که تو با بزرگیت ........حرف های نگفته ی من را ..........با سکوت    دل نشین با تو بودن تعویض کردی...........

متشکرم............

 

 

 

 

 

 

 

رنگ دلم.........

"به نام خداوند مهربان"

 

سلام دوستان نازنینم...........

این مطلبی که می خوام بنویسم مربوط می شه به نیایش قبل............

از بعضی ها شنیدم که می گفتند...........

"چرا زرد؟؟؟؟............

آخه این همه رنگ های قشنگ..........چرا رنگ زرد؟؟؟..........

تو با نوشتن رنگ زرد تو نوشته ات اونو خرابش کردی.............

آخه زردم شد رنگ؟؟؟.............

آخه تو اون نوشته اسم زردو که میاری واقعا مسخره اش می کنی...........

حالا یه رنگ دیگه می گفتی...........

برو اصلاحش کن............

فکر کردی می تونی خیلی قشنگ بنویسی؟؟؟...........واقعا چی فکر کردی؟؟؟.........

خیلی به خودت مطمئنی............

اصلا خوب نیستا............

اصلا انتقاد پذیر هستی که اینارو دارم بهت می گم؟؟؟...........

آدم وقتی نوشتتو می خونه به اون آخرش  که می رسه، که هی گفتی زرد زرد تنش یه جوری می شه..........

بدو برو اصلاحش کن که خودتو مسخره کردی...........

هی زرد زرد می کنه..............

این همه نوشته های قشنگ.............خب برو اونارو بذار.............

فقط این جوری ننویس............."

خب راست می گن............

چرا زرد؟؟؟.............

یعنی عیب داره من خدامو زرد ببینم؟؟؟............

یعنی عیب داره رنگ دلم رنگ خدا باشه؟؟؟...........

آره راست می گن............

زرد یه رنگ خاصیه.............

شاید به دل خیلی ها نشینه............

مخصوصا که تو نوشته ها به کارش ببریم.............

ولی الان اگه می نوشتم سبز اشکالی نداشت............

چون سبز خیلی قشنگه............تو نوشته ها هم می شه به کارش برد..........

ولی میدونین من چی فکر کردم؟؟؟...........

اگه دقت کنید همیشه تو نوشته ها ی قشنگ رنگ ها محدود بوده............

همیشه رنگ آبی آسمانی.............همیشه رنگ سبز درختان...............

همیشه رنگه..................

ولی هیچ کس از زرد نمی گه.............

شاید اگر از قدیم می یومدن می گفتن:

رنگ زرد آرامش بخش...........

اونوقت این رنگ هم با نوشته ی من می خوند..........یا اینکه قافیه شو به هم نمی زد............

ما فکر می کنیم همیشه چیز هایی رو باید ببینیم یا دوست داشته باشیم که برامون عادت شده..........

ما عادت کردیم که بگیم رنگ های آرامش دهنده سبز و آبی هستند............

و رنگ زرد رنگ تنفر...............

ولی خدا وکیلی از چند نفر شنیدین که رنگ زرد رنگ آرامش دهنده ایه؟؟؟.........

 

این منم.............آتنا..............که میگم.............رنگ زرد رنگ آرامش دل منه..............

همه ی نظر ها برام محترمه...............

مخصوصا خود اون شخص که عزیزترین منه..............

ولی من...............زردم...............زرد...............

ممنون از انتقاداتون................

الان اگه بهش بگم حتما می گه : عیب نداره ولی تو نوشته هات ننویس که قافیه هاشو بهم می زنی.........

خودم وقتی داشتم می نوشتم...........به این موضوع فکر کردم.............

که الان نوشتن رنگ زرد با این متن یه خورده جور در نمی یاد...........

ولی دلم راضی نمی شد چیزی رو بنویسم که قلبم صدا نمی زنه...........

برای همین...........

هر چی تو دلم داشتم نوشتم.............

من انتقاد پذیرم............برای همین رو حرفتون فکر کردم...........

ولی نتیجه ی من همان نوشته ام بود............

زرد بودن و نزد خدا بودن...............

 

دوستان خوب من............از شما هم راجع به این موضوع نظر می خوام.............

دوست دارم بعد از گفتن نظرتون رنگ زندگیتونم برام بنویسین.............

می دونم که همه ی شما خوش رنگید و خدای خودتون رو با رنگ دلتون می بینید.............

 

پس منتظرم...................

 

شاد باشید..............