آغاز رمضان ...

        "به نام بهترین میزبان"

 

 

در جاده ای در حال قدم نهادن هستم ...

قلبم تند تند می زند ...

زمانی که شوق دیدار محبوبی زمینی در دلم می باشد ،  با نزدیک تر شدن به سرای او قدم هایم سست می شود ...

می لرزد ... از ذوق دیدار ...

 

ولی این بار ...

 

چه شگفت انگیز !!!

هر چه نزدیک تر می شوم قدم هایم استوارتر می شود ...

حس می کنم هاله ی دور بدنم پر رنگ تر شده ...

خودم را در آسمان می بینم ...

 

چه شوقی !!!

 

شوق رسیدن به در خانه ی او ...

 

دیگر نزدیک شدم ...

راهی نمانده ...

 

چه عجیب !!!

دیگر راه نمی روم ...

من در حال پرواز کردنم ...

 

شگفتا !!!

سر در خانه ی دوست ...

چه زیباست ...

ابتدایش نوشته شده  : " من همیشه منتظرت هستم ... زودتر بیا ..."

دوباره می خوانم ...

نوشته : " چرا معطل می کنی ؟... می دانی که من مشتاق ترم ..."

خدایا ...

چه شد ؟...

اول که چیز دیگری نوشته بود !!!...

نمی توانم به همین راحتی از آن بگذرم ...

پس دوباره می خوانم ...

نوشته : " چقدر حساسی !!!... انگار منتظری تا من دستت را بگیرم و تورا داخل کنم ؟..."

وای بر من ...

سرم را از شرم پایین می آورم ...

ولی کنجکاوی نمی گذارد ...

دوباره به نوشته نگاه می کنم ...

نوشته شده : " آری ... من همیشه و همیشه منتظرت هستم ..."

 

تازه می فهمم...

آنقدر شگفت زده شدم که از یاد بردم کجا هستم ...

درست آمده ام ...

سر در خانه ی دوست ...

آری ... اوست ...

خود اوست که با من سخن می گوید ...

 

درب خانه اش گشوده است ...

هزاران نفر ... یا بهتر بگویم ... هزاران  فرشته  در آنجا حضور داشتند ...

می پرسم ...

همیشه این درب گشوده است ؟...

لبخندی می زنند و می گویند ...

" مگر اولین بار است که به اینجا می آیی ؟ ... "

خجالت می کشم ...

پیش خودم می گویم ...

" من همیشه می آیم ... ولی همیشه شگفت زده ام ... به دل نگیرید ..."

داخل می شوم ...

وای ...!!!

چه مهمانی پر شکوهی ...!!!

بهتر از این نمی شود ...

همه جمعند ...

از ذوق نمی دانم چه بگویم ...

از خوشحالی فراوان داد می زنم ...

مامان ...

بابا ...

شیوا ...

همه ی فامیل ... همه ی آشناها حضور دارند ...

و شما ...

دوستای خوب من !

 

ناگهان بهت زده می شوم ...

دهانم قفل می شود ...

اینک تمام تنم می لرزد ...

درست می بینم ؟...

آری ...

دوباره توانم را بدست می آورم ...

دستانش را گشوده تا در آغوشم بگیرد ...

چشمانم را می بندم...

به سویش می روم ...

در بغلش خودم را گم شده می بینم ...

آرام آرام چشمانم را می گشایم ...

خوابم یا بیدار ؟...

همه می گویند ... " بیداره بیدار "

 

سلام ...

سلام خدای من ...

سلام خدای بزرگ من ...

 

و او با تمام مهرش لبخند می زند و می گوید ...

"خوش آمدی ... خوش آمدی به مهمانی خدا ... به محفل ما ..."

 

 

 

((  بچه ها بنویسید  عشق... با خط درشت بنویسید... این یک تکلیف شب است...در دفتر مشقتان ... از روی  خدا  صد بار بنویسید ... ))

 

نظرات 27 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.alisalar.blogsky.com

با درود و سلام؛
بسیار خرسندم از اینکه به سرای شما راه یافته ام و بسی استفاده بردم .
فرصت کردید به بنده هم سر بزنید.
در مورد تبادل لینک یا لوگو نظرتون را بهم بگین
ومنو از نظرات ارزنده خود بهره مند سازید
با احترام

سلام به شما دوست خوبم ...
من هم بسیار خوشحال شدم از اینکه شما به وبلاگ من سر زدید ...
حتما بهتون سر می زنم ...
باز هم ممنون ...
شاد باشید ...

مینا چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام آتنای من...

دیدی؟! هنوزم منتظر بودم... اما... هیچی...

بی خیال...

خوشحالم که بازم ماه رمضان رو می بینم... خیلی باصفاست...

ممنونم از حضورت تو دلم...! بعضی وقتا تنهایی آدما خیلی دردناک میشه... البته فقط بعضی وقتا... که با حضور یه *بهترین* به شیرین لحظه های عمر تبدیل میشه...

دوستت دارم...

فکر کنم بازم بتونم بیام...

تو شاد باشی...

سلام مینای خوبم ...
آره مینا ... ماه رمضون خیلی با صفاست ... خیلی ...
تنهایی خوبه ...
می تونی هیچ وقت تنها نباشی ...
یکی هست که همیشه تورو از تنهایی در میاره ...
مگه نه؟...

من بیشتر ...

تو هم شاد باشی ...

فرهاد چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:50 ب.ظ http://www.paknia2.blogfa.com

سلام تازه واردم وبلاگ با حا لی داری به منم یه سری بزن منتظرم [چشمک]

سلام دوست عزیز ...
خوش اومدین ...
ممنون ... نظر لطفتونه ...
حتما به شما سر می زنم ...
خوش باشید ...
یا حق ...

شیما چهارشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:12 ب.ظ http://ro0zidigarr.blogfa.com

یک روز پلید چون کلاغم کردند
یک روز چو گل ، عزیز باغم کردند
یک روز دگر به جرم وصف گل سرخ
در بوته دهر ، نقره داغم کردند!

سلام عزیز ! ممنون از ابراز لطفت!
با حضور سبزت به ویرانه تنهاییم خوشحالم کردی!

سلام شیما جان ...
ممنون که به اینجا اومدی ...
خوشحالم که خوشحالت کردم ...
بازم به من سر بزن و منو از نوشته های قشنگت بیش از پیش خوشحال کن ...
شاد باشی دوست خوبم ...

متین پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:03 ق.ظ http://www.nghl.blogfa.com

سلام.وبلاگ زیبایی دارین
به من هم سر بزنین

سلام ...
ممنون از لطف شما ...
حتما خدمت می رسم ...
یا حق ...

مجتبی پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.eshghe-sookhte.blogfa.com

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این در همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می کنی
در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می کنی
می جوش می زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می کنی

عشق سوخته منتظر حضور گرم شماست

خدانگهدار

سلام به شما دوست عزیزم ...
ممنون که به اینجا میاید و منو خوشحال می کنید ...
ولی من همیشه سلیقه ی شمارو برای انتخاب اهنگ وبلاگتون تحسین می کنم ...
شاد باشید ...

غروب تنهایی پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ق.ظ http://www.gole-ziba.blogfa.com

سلام رفیق خوبی :
وبلاگه جالبی داری . ولی متناش کمی کوتاه هستن و لی اینو بگم پر معنی هستن خوش اومد خدایش میگم جالب بود راستی وبلاگه من رو به آپه اگر سری به کلبه این بنده حقیر بزنی خوشحال میشم راستی نظرتم در مورده وبلاگم میخوام بدونم . موفق باشی (((( سروش ++++ غروب تنهای))))

سلام دوست عزیز ...
ممنون ...
راستش رو بخواین ... من فکر می کنم اگر متن های طولانی بنویسم دوستان حوصله ای برای خواندنش نداشته باشند ...
برای همین نوشته هایم رو به همین اندازه کفایت می دهم ...
در هر صورت ممنون از نظرتون ...

حتما به شما سر می زنم ...
خوش باشید ...
یا حق ...

مینا پنج‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:32 ب.ظ

سلام آتنای من...

چند ساعت که نمیام دلم حسابی برای وب قشنگت و حرفای قشنگ ترت تنگ میشه...

هنوزم مثل همیشه و بیشتر از همیشه مهربونی و دوست داشتنی...

دوستت دارم...

تو شاد باشی...

سلام مینا جون ...
خب پیش میاد دیگه مینای خوبم ...
تو لطف داری عزیز دلم ...
منم همین طور ... البته بیشتر ...
شاد باشی ...

فامیل جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:47 ق.ظ

فرارسیدن ماه ضیافت خدارابه شما وخانوادتان تبریک می گویم انشاءا... مابتوانیم ازاین سفره آسمانی بهره کافی راببریم ..... آدرس خونتون رابرام ایمیل نزدی میخوام سی دی روبرایت پست کنم به خانواده سلام برسانید خانتان آباد

سلام سلام ...
باز من اینجا نظر تو رو دیدم ... کلی ذوق کردم ...
مرسی که میای و منو تنها نمی ذاری ...
ماه مهمانی خدا بر شما هم مبارک ...
ایمیل زدم ...
ممنون از محبتت ...
شاد باشی ...

مینا جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:29 ب.ظ

سلام آتنای خوبم...

خیلی دلم برات تنگ شده...

دوستت دارم...
همین...

شادزی...

سلام مینا جان ...
منم همین ...
حیف که شنبه ...
ولی خب این شنبه ...
منتظرم ...
۳۱ امه ...
به به ... چه روزی هم هستا !!!!
شاد باشی ...

مینا جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:31 ب.ظ

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه ی خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه ی خویش

می برم تا که در آن نقطه ی دور

شست و شویش دهم از رنگ گناه

شست و شویش دهم از لکه ی عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه...



میشه دیگه... دعا یادت نره...

شادزی مهربونم...

چه قشنگ بود ...
مرسی ...
میشه دیگه ...
دعا یادم نمی ره ... تو هم یادت نره ...
شاد باشی ...

مینا جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:44 ب.ظ

اگر *عبور* این قدر سخته...

پس ما چرا این قدر راحت نشستیم و به عبور دیگران نگاه می کنیم؟!

حتما باید اون لحظه برسه؟!!!!

چه قدر ما حساسیم...! چه قدر خودخواهیم...! و چه قدر بی خیالیم...! خدا به دادمون برسه...!

اسم عبور رو که میاری ...
یه بار گفتم ...
خیلی دوستش دارم ...
ما هم عبور می کنیم ...
فقط به زمانش ...
یا حق ...

مصطفی (مسافر وب) جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:46 ب.ظ



من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شب و آتیش بزنم تا به فردا برسم



سلام آقا مصطفی ...
خوش اومدی ...
ممنون از این نوشته ...
می دونی اینو می خونم یاد چی میوفتم ؟
کارتون رئیس مزرعه رو دیدی؟...
خیلی جالب بود ...
مرسی ...
شاد باشی ...

مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:08 ب.ظ

سلام آتنای من...

خیلی عالی بود...(چشمک!!!!!!)

مخصوصا شکلک های مسنجر!!!!

خوش بگذره...

شادزی...

سلام مینا جان ...
وای آره ...
خیلی حال داد خدایی ...
اونم بیشتر ...
خوش گذشت ...
شاد باشی ...

احسان . . . شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:10 ب.ظ http://ehsan.mihanblog.com


به نام خدا


** دلا خوبان دل خونین پسندند

دلا خون شو که خوبان این پسندند **
.
.
.

رمضان بر شما مبارک ...

یا علی . . .

سلام به دوست همیشه خوبم ...
ممنون که به اینجا میاید و منو خوشحال می کنید ...
ماه ضیافت خدا بر شما هم مبارک ...
یا علی ... (وویی!)

مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:52 ب.ظ


دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران

بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید

جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش

نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم

خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

هر جا که نام حافظ در انجمن درآید


چون خیلی دوستش داشتم برای تو هم نوشتم...

شادزی آتنای من...!!!!!!!!


مرسی مینای گلم ...
مرسی ...
خیلی قشنگ بود ...
شاد باشی ...

مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:15 ب.ظ

خیلی وقت بود فال حافظ نگرفته بودم...

امروز زدم به دل حافظ...
این اومد...:::


حالیا مصلحت وقت در آن می بینم

که کشم رخت به میــخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریـــا دور شـــوم

یعنی از اهل جـهـــان پـــاک دلـــــــی بگزینم...


دیگه حافظم به ما تیکه میندازه...
البته بار اولش نیست...قبلا هم اینو گفته بود...!

دوستت دارم...

شادزی آتنای من...!!!!!!!!

جالب بود ...
این حافظ هم برای خودش عالمی داره ها !
خوبه که دو سه بار تاکید می کنه !
شاد باشی ...
یا حق ...

مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:43 ب.ظ


کاش ما هم بتونیم این ***مـــهـــر*** کم رنگ و پر از رنگ مون رو لای تکه پاره های دل مون بپیچیم و تقدیم خدا کنیم...

کاش کاغذ کادوی احساس مون رو با عطر عشق خوشبو کنیم...

کاش اون قدر لیاقت داشته باشیم که شبنم گرم چشمامون، سحر،فقط به عشق *او* سرازیر بشه...

کاش همه ی اینا رو ازمون قبول کنه...
!

شادزی آتنای من....!!!!!!!

حیف که مهر ما اندازه ی مهر بی دریغ او نیست ...
حیف که عطر ما در مقابل عطر خوشبوی عشق او بویی نداره ...
حیف که اگه شبنم چشمهامون سحرگاهان براش بباره باز نالایقیم در مقابل بزرگیش ...
ولی ای کاش همه ی اینارو ازمون قبول کنه ...
شاد باشی مینای خوبم ...

مینا شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:38 ب.ظ

خب آخه الان چه وقته خوابه خب دختر؟؟؟

سر شبی می خوابی بد خواب میشی دیگه خب...

این چه کاریه آخه؟ آدم صبح زود بیدار بشه اما شب زود نخوابه...

اوا..............! به قول تو...!

راستی...آتنا! پیچیده بازی....؟؟؟!!!

خدایا همه رو شفا بده...!


شادزی آتنای من.......!!!!!!!!!!!!!

خب خوابم میاد خب !
دختر خوب ... من ترجیح می دم از صبحم استفاده ی کامل ببرم ...
شاد باشی مینا جونم ...

مهرناز یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:22 ب.ظ

اهای تو که با هر نگات دنیارو اتیش میزنی
اگه توی دنیا تکی تموم دنیای منی
تو که تو هفتا اسمون قشنگترین ستاره ای
واسه دل خسته ی من یه فرصت دوباره ای
اهای تو که موج صدات رنگه صدای قلبمه
بغضه نگاهت به خداقلبمو اتیش میزنه
نبینمت یه وقت بشی اسیر دست سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود
این نامه رو واست نوشت.

سلام مهرناز جون ...
بالاخره اومدیا ...
ممنون از نوشته ات ...
خوشحالم کردی ...
خوش بگذره این چند روزی که دیگه استراحتا تمومه...
خوش باشی ...

مجتبی غریبه تاریکی یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:05 ب.ظ http://www.eshghe-sookhte.blogfa.com

هیچ وقت نخواستم که تورو با چشمات به یاد بیارم

نمی خواستم که تورو توی گم ترین آرزوهام ببینم

نمی خواستم که بی تو به دیوارها بگم هنوز هم دوستت دارم.

آخه تو حول و ولای پریشونی و تورو نداشتن . تو گیر و دار ای بابا دل تو هیچ حالمون خوش

ای بی مروت

دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بتپه که با شما از جون زندگیش بگه

بگه که هنوز زنده است؟؟

زیبا بود
عشق سوخته منتظر شماست دوست عزیزم
بدو بیا که بدجوری جات خالیه

سلام دوست خوبم ...
خواهش می کنم ...
ممنون که به اینجا میاید ...
حقیقتا خوشحالم می کنید ...
شاد باشید ...

مرد تنها دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ق.ظ http://www.faridmilad.blogfa.com/

سلام دوست عزیز خوبی شما آفرین خیلی وب قشنگ وزیبای دارید همیشه موفق باشید به من هم یه سربزن منتظرشما هستم خدانگهدار

سلام به شما دوست خوبم ...
ممنون از لطفتون ...
شما هم همیشه شاد و پیروز باشید ...
حتما ...
یا حق ...

مینا دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ق.ظ

سلام آتنای من....!!!!!

گفتم یه کم از حرفا و در واقع نصیحت های استادم برات بگم...تا ببینی چه آدم ماهی هستن!

*حفظ سلامت روح،هنگامی که دیگران گیج شده اند...

اعتماد به خود وقتی دیگران از تو روی برگردانند...و با این حال شک آنان را مجاز دانستن...

صبر داشتن و در دروغگویی شرکت نکردن...

منفور بودن ولی بهانه ای که سبب نفرت شود به دست ندادن...

تحمل واژگون دیدن حرف حق خود که اوباش از آن دامی برای ساده لوحان ساخته اند...

***توانایی به رؤیا رفتن و در آن غرق نشدن***...

توانایی فکر کردن و تفکر را هدف قرار ندادن....

خدایا همه را به من عنایت فرما...*


من همیشه تو کف حرفاشون بودم... هنوزم...!

بعضی از موجودات هستن با وجود دشمن های قدرتمندی که دارن ولی آرامش تو وجودشون موج میزنه...! من دوست دارم به روح این آدما متصل بشم...

کاش میشد...

بازم میام...

شادزی آتنای من...

سلام مینای خوبم ...
خیلی زیبا بود مینا ...
واقعا ممنون ...
الهی آمین ...
شاد باشی ...

مصطفی (مسافر وب) دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:43 ب.ظ

صفهانیه قرص اکس می خوره میره تو تاکسی کرایه همه رو حساب می کنه

?.از ترکه می پرسند فامیلی خدا چیه میگه وکیلی(خدا وکیلی)

?. یه روز یه کتاب جک پاره می شه از توش 10000 تا ترک می ریزه بیرون

?.از ترکه که قهرمان شنا بوده میپرسن شما از کجا شروع کردین میگه والا ما از زمینهای خاکی

?.ترکه از حهنم میره دم در بهشت میگه یه کاسه یخ بدین میگن برو بابا میگه باشه ولی فردا صبح دنبال آب جوش نیاین

?.به ترکه میگن یه جمله بساز که توش آب باشه. میگه لوله



?.از ترکه میپرسن نظرت راجع به زندگی چیه ؟ میگه مربع زندگی سه ضلع دارد ایمان و تقوا



?.به ترکه میگن تو شهرتون آثار باستانی دارین میگه نه ولی دارن میسازن



?.ترکه میره خونه میبینه بویه گاز میاد به زن و بچه هاش میگه برق و روشن نکنید من کبریت اوردم



?.یه فرد باباش می‌میره میشه یتیم. مامانش می‌میره میشه دو تیم. همه خانوادش می‌میرن میشه تیم ملی



?.ترکه هزار تومن میندازه صندوق صدقات، تا غروب وامیسته اونجا هرکی میاد پول بندازه میگه آقا برو من حساب کردم!



?.لره با هواپیما میاد تهران، تو فرودگاه به رفیقش میگه: اگه میدونستم اینقدر نزدیکه با ماشین میومدم!!!



?. یک روز ترکه شاکی بوده که حاجتش براورده نمیشه ... میره حرم امام رضا خودش رو با زنجیر میبنده به حرم کلیدش رو هم قورت میده میگه : امام رضا یا حاجتمو میدی یا تا آخر عمر ولت نمیکنم ... بعد از 1 ساعت مردم داد میزنند تو حرم بمب گذاشتند فرار کنید ! ترکه داد میزنه : یا ابو الفضل ... ما رو از دست این امام رضا نجات بده....

?. تمساحه میره گدایی،‌ میگه:‌به من بدبختِ مارمولک کمک کنید!!!



?. یه بار تو آبادان مسابقه تقلید صدای داریوش برگزار میشه، داریوش میاد چهارم میشه!

?.ترکه میره شکار خرگوش، صدای هویج در میاره

?.ترکه ساندویچ‌فروشی داشته، ‌یک روز یک بابایی میاد میگه: ‌قربون یک ککتل بده، ‌فقط بی‌زحمت توش گوجه نگذار. ترکه میگه: آقا امروز اصلا گوجه نداریم، میخوای خیارشور نگذارم؟!

?.دیوانه اولی: ببینم، مگه تو کری که جواب سلام منو نمی‌دی؟! دیوانه دومی: نه اون احمد داداشمه که کره، من لالم!

?.رفیق ترکه بهش میگه: غضنفر بیا بریم یک دست پینگ‌پنگ بزنیم... ترکه میگه: ول کن بابا، پینگ‌پنگ هم شد فوتبال؟

?.یه ترکه می‌خواد بره کربلا، سوار اتوبوسهای امام حسین می‌شه!

سلام ...
مرسی که میای ...
خیلی جک های قشنگی بود ...
ممنون ...
یا حق ...

مصطفی (مسافر وب) دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:46 ب.ظ


آفرینش روز و شب، زیبایی زمین و کهکشانها، درخشش ستارگان فروزان،
همه حاکی از وجود پروردگار یکتاست، پس از او اطاعت می کنیم،
چون او معین کرده که مرگ آغاز جاودانه هاست.




من وجودمو پیدا کردم با رگ بدون نبض
کابوس هر شب مرگ رو با تقدیر کردم عوض
شدم یه فراری تو جاده مصیبت و ترسیدم مث همه مسافرا هستم علف هرز
فهمیدم سفر من بود یه خواب تلخ و دروغ
نوری که دیده نمی شد بود یه نور پر فروغ
این عهدُ با خودم بستم از شرش نرم بیرون
ولی باید زخم دیرینه شستشو بشه با خون
گناهام بخشوده نشده، کفه شده سنگین
عجب احساس بدیه که روحت بشه غمگین
بعد از این همه خوشی همه چی شده عوض
دیگه حتی پشیمونی هم مرحم نیست واسه مرض
مرحم باوری که باید گذشته ها می شد
که تو ثروت و مادیات کسی حسرت نمی خورد
من تو خاکی چال شدم که تهش رفت به سیاه چال
واسه تخفیف مجازاتم باس بشم از همه حلال


مغزتو داری پر می کنی با افکار پوچ
اینو باید بدونی با مرگ فقط تو می کنی کوچ
ذهنتُ آزاد کن به من بده گوش
افکار واهی رو تو مغزت بکن خاموش
روح تو مادی نیست هیچ وقت نمی میره
اون چیزی که همیشه اسیره، جسمت که به این دنیا زنجیره
مرگ رها می کنه روحُ از بند اسارت
پروازش می ده اونو به سمت ابدیت
تو اسمشو گذاشتی مرگ، من بهش می گم تولد
دنیایی تازه با آزادی روح و فرارش از کالبد
زندگی بعد از مرگ یک حقیقت پنهان
آرامش بعد از دردِ دنیایی فراتر از زمان
اینو بفهم با مرگ هیچ چیز تموم نمی شه
این تولدی دوبارست به دنیایی برای همیشه

زندگی بعد از مرگ من و شما
جایی واسه زندگی بالاتر از ستاره ها
آغاز تولده دوباره ایی بعد از ودا
سفری بی انتها واسه رسیدن به خدا
زندگی بعد از مرگ من و شما
جایی واسه زندگی بالاتر از ستاره ها
آغاز تولده دوباره ایی بعد از ودا
سفری بی انتها واسه رسیدن به خدا


چرا صداقت من دلیل نشد واسه نفسم؟
منتظر همه چیز بودم جز دید سنگ قبرم
تو تجمع اقوام چرا زود از پیشم میرین؟
تو رو خدا تنهام نذارین چون تنها امیدمین
شب نحص کرده کمین واسه روح سرد و خستم
آیا این واقعیت داره که می یاد دو مرد سر سخت؟
"چرا باس بد زندگی می کردی که این باشه قسمت؟"
"چرا تو انبوه مادیاتی و گم شدی تو شهوت؟"
"سهم من از این دنیا بود دو چشم کور و حریص"
"وجود ثروت زیاد نفسمو کرده خبیس"
"چرا دینتو به خداوند ادا نکردی با دین؟"
"چرا فقط در ظاهر خودتو نشون دادی همین؟"
"من تا به حال راجب خدای خود نگفتم کفر"
"سر هر چیز تازه که بهم داد کردمش شکر"
"شکر گذاری فقط ملاک نیست، باس کنی ادای دین"
"با این اعمال باید بری به جهنم، پاشو بریم، پاشو بریم"

این دنیا مثه پلیه که هممون می کنیم ازش عبور
پایینش جهنم، اونور پل بهشت، نه نزدیک نه دور
راحت می افتی از پل با کارای کثیف و زشت
پس قدمها رو محکم وردارو برو به سمت سرنوشت
خشت به خشت جاتو محکم کن تو قلب بهشت
حرفامو باور داری؟ یا چیز دیگه ایی تو کلته؟
مهم نیست، راجبش فکر کن، این بهترین فرصته
راه درست یا غلط یکیش می شه انتخابت
دیگه انتخابی وجود نداره وقتی فرشته مرگ می یاد سراغت
صاحبتُ بپرست با تمام وجود و قدرت
همونی که خلقت کرد، اما نه پوچ و بی علت
اختیارشو داری فکر کنی، منفی یا مثبت
مرگ فرار روح از این جسم خاکی
هجرت انسان به دنیایی پر از پاکی
منم می ترسم از مرگ، به همین شدت
که نمی دونم آخرش چی می شه؟ سعادت یا ذلت؟


این دنیا یه فرصته، یه فرصت که خدا بهت داده.
بهتره خوب حواستُ جمع کنی، چون ممکنه خیلی چیزارو از دست بدی،
باید بدونی که هر لحظه ممکنه مرگ بیاد سراغت،
پس همیشه آماده باش، آماده برای زندگی بعد از مرگ

بازم سلام ...
نوشته های خیلی زیبایی بود ...
حقیقتا ما هر لحظه می بایست به یاد مرگ باشی ...
که هر آن به سوی خدا پرواز کنیم ...
ممنون ...

مصطفی (مسافر وب) دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:07 ب.ظ

کاش نی شکسته ای بودم و در زیر پای عابران خرد و شکسته تر می شدم
زیرا
بهتر از ان است که مانند یک گیتار چوبی به میخ نقره ای دیوار صاحبخانه ای که انگشتانش قطع شده آویزان باشم

وقتی توی نوشته ای از آهنگ ها و آواها و نواختن و سازها می نویسند تمم وجودم لبریز از عشق می شه ...
مرسی دوست من ...

مصطفی (مسافر وب) دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:15 ب.ظ

در غروب سرد عشق

این جمله را با من بخوان



مرگ تو مرگ من است

پس تمنا می کنم

هر گز نمیر
*
*
*

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم



وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم



پر پروانه شکستن هنر انسان نیست



گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم



یادمان باشد سر سجاده عشق



جز برای دل محبوب دعایی نکنیم



یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند



طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

*
*
*
مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست




عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست





ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم




دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست





می بینمت اما غبارِ ترسِ چشمت




با اشک از چشمم زدودن کار من نیست





کار نگا هت بود، کار چشمهایت




با عشق بودن یا نبودن کار من نیست





با چشمهای خود مرا آواره کردی!




عاشق شدن عاشق نمودن کار من نیست





هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا




حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست





با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر




شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست

*
*
*
رفتی اما چه بگوییم هیهات

تو ندانی که من آنروز غروب

زیر آن دره آرام و عبوس

به چه حالی بودم !

بی تو با حسرت و حرمان و سرشت

خلوتی داشتم آنجا که مپرس

کاش می دانستی

بی تو بر من چه گذشت


آزو می کنم زندگی مال تو….

مرگ مال من راحتی مال تو….

گرفتاری مال من شادی مال تو…..


غم مال من همه مال تو ولی تو مال من

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

برای عشق تو در قلبم سه کوه ساختم

اولی کوه وفا

دومی کوه صداقت سومی.......

کوهی که هر وقت بهم گفتی دوستت ندارم

از اون بندازمت پایین صدایت چون صدای ابشاران،

نگاهت چون نگاه چشم خورشید،

و قدت همچو قد رود کارون...

خاک تو سرت که هیچ چیزت به آدمی زاد نرفته

مراقب گرمای دلت باش تا کاری که زمستان

با زمین کرد زندگی با دلت نکند

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم شیشه نبودیم

که با سنگ بمیریم تقصیر کسی

نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست

که دلتنگ بمیریم

توی آسمون دنیا هر کی یه ستاره داره

چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره؟

واسه من تنهایی درده درده هیچ کسو نداشتن

هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن

دیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونم و تا لحظه

مرگم شعر تنهایی بخونم

بر سنگ قبر من بنویسید

خسته بود اهل زمین نبود

نمازش شکسته بود بر سنگ قبر من بنویسید

شیشه بود تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

پاک بود چشمان او که دائماً از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

این درخت عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری

که باز نمی شد نشسته بود

*
*
*


شاد بودن هنر است



بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد



غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شود



من نگویم که بهاری که گذشت آید باز



روز گاری که بسر آمده آغاز شود



روزگار دگری هست و بهاران دگر





کاشکی آینه ای بود درون بین که در او



خویش را می دیدم



آنچه پنهان بود از آینه های میدیدم



می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه

نهاد

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن



پیک پیروزی و امید شدن



شاد بودن هنر است



شاد کردن ، هنری والاتر



لیک هرگز نپسندیم به خویش



که چویک شکلک بی جان شب و روز



بی خبر از همه خندان باشیم



بی غمی عیب بزرگی است





که دور از ما باد



شاد بودن هنر است



گر به شادی تو دل های دگر باشد شاد



زندگی صحنه ی یکتای ، هنرمندی ماست



هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود



صحنه پیوسته به جاست



خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

برای چندمین بار سلام ...
فقط اومدم بگم مرسی که اینجا .. اینجوری برام می نویسی ...
خیلی زیبا بودن ...
خوش باشی ...
یا حق ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد