چی میشد اگه؟

"به نام خداوند همیشه همراه"

 

 

 

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده... چرا که دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم  .


چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی  کرد... چون امروز اطاعتش نکردیم . 


چی می شد اگه خدا  امروز با ما همراه نبود...چرا که امروز قادر به درکش  نبودیم . 


چی می شد دیگه هرگز شکو فا شدن گلی را نمی دیدیم... چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله  کردیم . 


چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را  از ما دریغ می کرد ...چرا که ما از محبت ورزیدن  به دیگران دریغ کردیم


چی می شد اگه خدا فردا کتاب  مقدسش را از ما می گرفت ...چرا که امروز فرصت نکردیم  آنرا بخوانیم . 


چی می شد اگه خدا در خانه  اش را می بست... چون ما در قلبهای خود را بسته  ایم . 


چی می شد اگه خدا امروز به حرفهایمان گوش نمی داد ...چون دیروز به دستوراتش خوب  عمل نکردیم .


چی می  شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت ...چون  فراموشش کردیم


و چی می شد اگه...


و چی می شه اگه  ما از این مطالب به سادگی بگذریم ؟!!

 

منبع : کلوب

 

نظرات 16 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:28 ب.ظ

اگه خدا هم قرار بود رفتار خودمون رو باهامون داشته باشه هیچ آدمی روی زمین نمی موند! چون همه مون پودر می شدیم!

خدا برزگوار تر از این حرفاست که مثل خودمون باهامون رفتار کنه...

همیشه وقتی اشتباه می کنیم خیلی خشگل در گوشمون میگه:فدای سرت!
بیشتر از این چی میخوای دیگه؟!

خیلی خشگل بود آتنا جونم...
منم جو گیر شدم....

بازم میام...
شادزی...
امضا مینا!

آره مینا...
خدا خیلی بزرگه...
همون طور که خودت گفتی...
و چقدر بزرگی خدا قابل لمسه...

اینا فقط برای آگاهی ماست...تا بیشتر به خودمون بیایم...

واقعا بیشتر از این چی می خوای ؟...

خواهش می کنم...

شاد باشی...

مینا جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:40 ق.ظ

یا ودود...

تا تو را دارم یک عاشق دلباخته میخواهم برای چه؟

تا تو را دارم دیده ی گریان از عشقش را می خواهم برای چه؟

تا تو را دارم دل خون از نگاهش را می خواهم برای چه؟

تا تو را دارم عشق مبهم و نادیده اش را می خواهم برای چه؟

تا تو هستی آرامم و آرامش می بخشم ای بهترینم...

تا تو هستی همیشه را برای بودن در آغوشت می خواهم ای نازنینم...

دلم خیلی گرفته آتنا...
نمیدونی الان چه حالی دارم...؟!
داغان تر از داغان...

کاشکی... هیچی بی خیال...

آتنا من نگرانم! چرا این جوریه؟! چرا همه چیز داره به هم میریزه...
خدایا پس کجایی؟! چرا هیچ کاری نمی کنی؟!
دارم فکر می کنم که من چرا این قدر بدم!
چرا آدم نمیشم؟! چرا کوتاه نمیام؟! چرا لجبازی می کنم؟!

خدایا کمک!
بیشتر از هر وقتی بهت نیاز دارم...فقط همین که حست کنم برام کافیه...به جون مینا آروم میشم...

بی خیال...
شادزی...

چه خوشگل نوشتی...
مرسی...
واقعا که آرامش حقیقی ما نزد اوست...

اون موقع دل منم گرفته بود...
مثل تو...

نه...نگران نباش...هیچ چیز به هم نمیریزه...
مطمئن باش...

خدا همین جاست...
خدا خیلی کارا می کنه...
این ما هستیم که یواش یواش متوجه می شیم...

آروم میشی...
می دونم...
می دونم...

احسان . . جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:43 ب.ظ http://ehsan.mihanblog.com


به نام خدا . . .


چی می شد اگه فقط گاهی به آسمان نگاه می کردیم

قطعا خدا منتظر یه نگاه از ما هست . . .

افسوس که قدر خدا رونمی دونیم. . ..

افسوس که هنوز فکر می کینم بدون خدا هم می شه

زندگی کرد .. .

افسوس . . . .

مرسی دوست خوب من . . .

پنجره ی چشماتون جاهای قشنگی رو می بینه که هر

کسی نمی تونه ببینه . . .

سرسبز و پایدار باشین . . ..

یا علی . . .

حقیقتا خدا نگاه مارو با تمام وجود نازنینش می خواد...
نه برای خودش...برای خودمون...

افسوس...

خواهش می کنم...

اختیار دارین...فقط کافی نیست این چشم های من ببینه...
کاش دلم من هم تا انتها حس می کرد...

شما نیز شاد باشید...

علی یارتون...

مینا جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:17 ب.ظ

سلام..........

میدونم نیستی امیدورام بهت خوش بگذره.... راستی اونجا ایوون نداره؟!

یوهاهاهاها...

خوش بگذره اسیدی...

ما هم نیز خوش می گذرانیــــــــــــــــــــــــــم...
یوهاهاهاهاها...

شادزی...
امضا مینا!

سلام...

دیدی که چه جوری گذشت...

بگذریم...

حیف ایوون که اونجا باشه...

واه واه واه!!!!

تو خوش بگذرون برای منم کافیه...

شاد باش مینای گلم...

ژولیت جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:19 ب.ظ

سلام!

پرنسس ها آپ شد!

خوشحال میشیم تشریف بیارید...

امضا ژولیت(تریپ رسمی!)

سلام...

از لطف شما ممنوننم...

حتما خدمت می رسم...

شاد باشید ...
(رسمی می شویم)

هنگامه جمعه 26 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:56 ب.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جونم
می دونی سعی کردم یه لحظه تصور کنم که همین اتفاقا افتاده
می دونی چی دیدم
جهنم
فکر کنم اگه خدا این کارو می کرد دیگه انسانی وجود نداشت
یعنی دیگه هیچی وجود نداشت.
خدا بهترین دوستیه که باهرکس تا ابد هست. همه جا هست.
تنها کسیه که می دونه دقیقا تو دلمون چی می گذره.
تنها کسیه که بدون هیچ چشمداشتی باهامون تا آخر رفاقت می مونه.پایه همه چی هم وایمیسته ولی کو چشمی کههمه ی اینا رو ببینه.
آره کاش یه روز این کارو می کرد
شاید ما قدرشو می دونستیم
شاید!
حکایت ما حکایت همون شعر همشهری من حافظ که می گه:
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش واز دور خدایا! می کرد

سلام هنگامه جون...

چقدر درست درک کردی و درست دیدی...

ممنون از نوشته های قشنگت...

خیلی زیبا می نویسی...

به ما هم خوب یادآوری می کنی...

همشهری تو هم که حرف نداره ...

مرسی که میای و منو تنها نمی ذاری...

شاد باشی...در پناه خدا...

مینا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ق.ظ

سلام آتنای من...

می دونی؟! آدما بعضی وقتا این قدر حرف دارن اما هیچی نمیگن! ساکت می مونن...

سکـــــــــــــــــوت می کنن!

درست وقتی که باید حرف بزنن هنگ می کنن... هرچی میگی بابا الان وقت حرف زدنه... الان نوبت توئه... گوش نمیدن...

سکــــــــــــــــــوت می کنن!

بعد وقتی که باید ساکت بمونن شروع می کنن تند تند هر چی که نباید بگن میگن و بعد...

هیـــــــــــــــــــچی! تمـــــــــــــــــام!

من الان همین جوری شدم! یعنی وقتی که باید حرف می زدم صدام درنیومد! میخواستم حرف بزنما اما نتوستم!...
چه بد واقعا!

حقیقتا پیچیده شد!!!
بی خیالش...
شادزی...
امضا مینا!

سلام مینای خوبم...

آره... می دونم... خیلی وقت ها من ... تو ... او ... همه ... همین جوری هستیم که میگی...

سکوت می کنیم...

ولی کاشکی اون موقع هم که باید ساکت بمونن هیچی نگن...

حقیقتا پیچیده شده...

شاد باشی مینای گلم...

مینا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ق.ظ



دل از دیده هراسان باشد امشب

که دلبر دیدن،آسان باشد امشب

دلم داند که با اندک نگاهی

به دام افتادن،آسان باشد امشب

ز تاب زلف او بیتابم امشب

اسیر زلف آن مهتابم امشب

هوای حالم از مجنون بپرسید

که با زلفش به پبچ و تابم امشب...

کاش درک می کردیم و قبول می کردیم که حرف زدن با خدا از حرف زدن با هر کسی راحت تره...
چه قدر سخت می گیریم...........................!

شادزی...
امضا مینا!

بله...
خیلی سخت می گیریم...
حرف زدن با خدا واقعا لذت بخشه...
اونقدر که وقتی رفتی تو عمق حرفات دلت نمی خواد صدای هیچ کس و بشنوی یا حتی کس دیگه ای رو ببینی...
می خوای فقط خودت باشی و خودش... تنهای تنها...
و چقدر شیرینه اون لحظات...

چقدر شیرین...
...

مینا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:41 ب.ظ

سلام آتنا جونم!

وفای به عهــــــــــــــــــــــــد می کنیم!

جات خالی! رفتم به قولم عمل کردم! کلی احساس خوب می کنم الان! یک صفاییه!

یوهاهاهاهاها...

این قدر این بچه نازه! ببینیش عاشقش میشی!

شاید روز دیس آوردمش!

شاید...
قول نمیدم سعی میکنم! ایوون من کجاست؟!

یوهاهاهاهاها...

شادزی...

سلام مینا جونم...

ایول...
ما نیز ذوق می کنیم...

می دونم که حتما بچه رو خیلی دوست خواهم داشت...

بیارش...

ایوون رفت....

شاد باشی...

مینا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ب.ظ

بله دیگه !

ما دوباره آمدیم نبودید!

آتنا جونم زندگی چه قدر سخته ها!

کنار اومدن با بقیه٬ تحمل بعضیا٬ شنیدن و سکوت کردن٬ نشنیدن و مجبور بودن به پاسخ دادن٬ پیچیده بودن و بی رو نیاوردن٬ پیچیده نبودن و شک کردن....

اوه اوه اوه...خیلی پیچیده شدا! شرمنده اخلاق...

توضیحاتش باشه درگوش خودت تهنایی مهربونم...

شادزی...
امضا مینا!

سخت نگیر...
آسونه...
یه خورده فکر کنی می فهمی که سخت نیست...
دیگه خودت بهتر از من می دونی چرا...

ولی حقیقتا پیچیده ایا...

مینا شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:58 ب.ظ

دوباره منم آتنای من!

یکی از برو بچز اکیپ مون هست من اسمش رو گذاشتم *ارغوان!* نه اسم دختر٬ یه حرف ندا! البته خودشم نمی دونه! فقط خودم میدونم!(یوهاهاهاها)

خیلی بچه ی توپیه! نمی دونم میاد اینجا الان یا نه؟! ولی اگه بیاد ... هیچی بی خیال...

یه شعر خشگلی خوندم به اسم ارغوان...خیلی ناز بود...

مثلا یه تیکه اش میگفت:::

ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

آسمان تو چه زنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته ست هنوز؟

این واسه احوال پرسی خیلی مناسبه! کیف داره!

بیخیال...
بعضی وقتا این یکی تیکه ی شعر به ذهنم میرسه:::

باد رنگینی در خاطر من

گریــــــــــــــــــــــه می انگیزد...

ارغوانم آنـــــجاست...

ارغوانم تنهـــــــــــــــــــــاست...


ای داد بیداد..........................!
امان از................................!

بیه خیال بابا...
من بچه ی خوبیم...
شادزی تنفس...
امضا مینا!

چی بگم مینا...

می بینم که تو دست همه رو از پشت بستی از شعرو این حرفا...

خیلی خوبه...عالیه...
آفرین...

می دونم بچه ی خوبی هستی...
ولی بذار ببینمت... کارت دارم ... به قول شما (اسیدی!)

سعید یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:04 ق.ظ

سلام.

هنوز سر نزدی که! مگه پیدام نکردی؟

این جمله هات خیلی خوب بودن.عالی.مرسی.

سلام...

ببخشید!!!!........من چه طوری پیداتون کنم؟........

حرفا می زنینا........

خواهش می کنم...

قابلی نداشت...

مینا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:59 ب.ظ


سلام آتنای من!

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ،لعل شود در مقام صبر

آری شود و لیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود...!

خیلی خشگل بود نه؟! من خودم هنوز تو کفم...
فال امروزم بود...
کلی خوش گذروندم باهاش...
محشر بود...
البته برای من!
تنفسی!

آره مینای خوبم...
خیلی خوشگل بود...
محشر بود...
برای تو...
قربونت...

مینا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:00 ب.ظ


راستی می بینم که باز باید برای روز چهارشنبه لحظه ها را به عمق زمان پرتاب کنیم!
اوه اوه اوه...
هیچی !منظورم همون لحظه شماری بود...
پیچیده شد بازم...

خب چهارشنبه دیره خب...
این بچه ی طفلی تا اون موقع نمی مونه خب!
ولی بذار یه کم ازش برات بگم!
یک موجود پیچیده و خوفیه!(خوف به معنی هراس!)
بی خیالش نگم بهتره باید ببینیش...

یوهاهاهاهاها...

چه قدر حال میده آدم بهونه داشته باشه واسه کامنت گذاشتن!
بازم یوهاهاهاهاها...
ایوون منم که رفت و منو تنها گذاشت و رو قلبم پا گذاشت و....
هــــــــــــــــــــــــــــــی!(داشتی افسوس رو؟!)

شادزی تنفس...

آره مینا ....خیلی دیره...
واااااااااااای........

می گم ولی عوضش چهار شنبه که اومدیم خوشحالیم چون دوباره یکشنبه مایم...

مشتاقانه منتظرم که ببینمش...

خیلی باحال بود...این افسوستو میگم...
حالا ناراحت نشو...میگم که بازم بیاد...

شاد باشی...

مینا یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:31 ب.ظ

میدونی؟!
.
.
.
.
.
.
.
یوهاهاهاهاها....!

به هر حال اینم از پیچیدگی های خاص ماست...

بعدا میگم!

شادزی...
امضا...!

شرمنده...

از پیچیدگی های بسیار سما این را نمیدونم...

بعدا بگو...

مرسی همیشه همراهمی ...
فدای تو...

نگین دوشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:56 ب.ظ

اونوقت دیگه خداااااااااااااااااااااااااااااااا نبود و ما بدبخت بودیم برا همینم بزرگو مهربونهههههههههههههههههههههههه

سلام نگین من!
بالاخره اومدی ...
خوش اومدی...
بله... راست می گی...
اون وقت دیگه خدا نبود ...
ولی واقعا چی می شد که خدا هم یه روز حال مارو می گرفت؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد