سلام به شما ... همراه های همیشگی ...

            " به نام حضرت دوست "

 

 

 

صبحدم ، هنگامی که چشمامو باز می کنم ، در مقابلم قاب عکسی رو می

 

بینم که هر سه ی ما توی اون خودنمایی می کنیم ...

 

توی اون عکس ، زیاد به خودم توجهی ندارم ... به شما نگاه می کنم که

 

باچشماتون به دل من آرامش می دید ...

 

یه لبخندی می زنم و به داشتن نگین ِ قلبم و مروارید ِ وجودم می بالم ...

 

همیشه ، یاد شما ، تسلی خاطر من بوده و هست ...

 

دیروز وقتی با دُرِ وجودم هم کلام شدم ... انگار دنیا رو با تمام مروارید

 

هاش به من هدیه داده بودند ...

 

هر لحظه ... آرزوی برگشت زمانی رو می کردم که هر روز با هم ... در

 

 کنار هم قدم می زدیم و نگاه در نگاه هم ، با دلهای هم بازی می کردیم ...

 

چه بازی ِ شیرینی ... !

 

بازی ِ عشق ... بازی ِ دوست داشتن ...

 

دیروز ... شاید یکی از بهترین روزهای زندگی ِ من بود ... وقتی ،

 

 پیروزی تورو تماشا میکردم ... وقتی ، با حرفهای زلال ِ خودت به من

 

 آرامش می دادی و با تمام وجودت برای من آرزو می کردی ...

 

همیشه به داشتن دُری مثل تو و همدمی مرواریدی چون تو ... افتخار می کنم ...

 

یادمه تقریباً یه هفته پیش بود ... که با یادت اشک تو چشمام جمع شد

 

وچکید ...

 

خب هر کسی هم جای من بود ... با این نگین ِ زیبای قلبش ... امکان

 

 نداشت که از دوریش و از یادش اشکهاش سرازیر نشه ...

 

من ... برای تو ... نگین ِ قلبم ... گریه کردم ...

 

برای تو که ... هیچ گاه و هیچ گاه تنهام نذاشتی ...

 

تمام لحظه های زندگیم پر از تو ِ ...

 

فکر نمی کنم بتونم زمانی رو به خاطر بیارم که حضورت دَرِش کمرنگ

 

باشه ...

 

دلم می خواد صدای مملو از انرژی تورو الان بشنوم ...

 

تا با صدات ... با هم ... به اوج برسیم ... مثل همیشه ...

 

تا این دل من ... که دیروز از این همه حس ِ دلنشین ِ  مرواریدی سیراب شد ...

 

امروز هم ... از نگینش بگه و آرام تر از همیشه ... به قاب عکس سبز خودش

 

 خیره بشه و باز هم طبق عادت معمولش ... به داشتن این دُر و این نگین بباله ...

 

برای بودن وجود نازنینتون دعا می کنم ...

 

و آرزو می کنم که همیشه لبخندتون رو ببینم ...

 

دوستدارتون ... ***آتنا***   

 

سکوت ...

    " به نام تو ، ای خالق بی همتای من "

 

 

 

چند وقتی بود که دلم هوای پیمودن راه تورا می کرد ...

 

ولی افسوس ... که هر چه خودم را در آن مسیر انداختم ... نتیجه ای ندیدم ...

 

ولی می دانی که دست بردار نیستم ...

 

آن قدر در آن چهارراه ایستادم تا دستم را بگیری و من را در بهترینشان که تو درآن حضور داری راهنمایی کنی ... تا آرام بشوم ...

 

خودت خوب می دانی که آرامش دل من فقط و فقط در دست توست ...

 

چقدر دل نگران بودم ...

 

از اینکه مدت مدیدی است  که ایستاده ام و در حال نگاه کردن به اطرافم ... ولی خودم را آزاد و رها نمی بینم ...

 

ولی تو ... ای خدای بزرگ من ...

 

چه زود من را با همه ی بدی هایم پذیرفتی !

 

چه زود من را در آغوش خودت گرفتی !

 

چه خوش بو هستی !

 

خدای من ...

 

وقتی این بار دست در دست تو ... روحم را در تو حس کردم ...

 

چقدر حس دلنشینی بود ، سر سجاده ی عشق برای تو تعظیم کردن ...

 

حتی وقتی در مقابل تو ... در آن محفل خودمانی ... بی شرمانه دراز کشیدم ...

 

با چادر نمازم ... در کنار آن مُهر نورانی ... و آن سجاده ی خوش عطر ...

 

چه حس نزدیکی بین من و تو بود !

 

چقدر محکم می فشاریم !

 

حقا که حقی !

 

حقا که باز هم شرمنده ام کردی !

 

زمانی که این طور می پذیریم ... زمانی که خودم را در کنارت حس می کنم ...

 

زمانی که در سکوتم ، سکوتت را با تمام وجودم لمس می کنم ...

 

می خواهم خودم را در بغلت بیاندازم . ببوسمت و اشک بریزم و بگویم ...

 

چقدر تو بزرگی ... ای بی همتای من !

 

 

 

 " بزرگیت را شکر "