عشق پاک........

"به نام الله همدم و یار دل های عاشق"

 

سلام دوستان همیشه همراه من............

چند وقت پیش .......یه دفتری پیدا کردم که منو خیلی شگفت زده کرد...........

اون دفتر .........یه چیزهایی رو برام روشن کرد که خیلی ارزش داشت..........

شاید شما هم اگه جای من بود این حس قشنگ بهتون دست می دادید...........

حتما دوست دارید بدونید که توی اون دفتر چی نوشته بود.........

اون دفتر.........نوشته های مادرم بود...........

شعرها و نثرهایش.........

ازش اجازه گرفتم تا وبلاگم را با نوشته هایش منور کنم.........

امروز می خوام اولین نوشته ای که به ذهنش رسید رو براتون بذارم..........

برای من که خیلی جالب بود...........امید وارم شما هم لذت ببرید..........

 

 

 

قلم بنویس:

از دردهای جانگداز، از این دل عاشق ، بنویس که عاشقی درراه مانده و غریب شده ، از داغ فراق اشکش و از خنده های تلخش بنویس تا این دفتر هم از چکیده ی سخن این دل سیاه به گریستن افتد ، بنویس از این همه کس تنها و زین ستاره ی بی نور و زین ظلمت همچو تاریکی شب و زین حقیرو درمانده و زین نا توان بی همراه.........

با کدامین همراه عاشق و عارف به سوی تو آیم محبوب؟؟؟.........

با این عشق بی دردم یا با این اشک بی درمانم یا با این تنهای همدردم،

با این همدم بی کس ، با این چشمه ی پر فروغ ، با این سالک راه خدا یا با این راهی وادی عشق.

                   "بیا ای همسفرم بیا ای همراهم بار سفر بندیم و کوله بار پاکی ها را به دوش

                   کشیم و به سوی معبودمان اوج گیریم و بال گشاییم تا به کمال لایق انسانیت

                   دست یابیم"

 

همره بیا همسفر تنها شویم                 همسفر عاشقان راه خدا شویم

بیا ای یار دیرینه پای                       سالک دین معبود یکتا شویم

 

 

                                                                                      17/10/62

 

مادرم را دوست می دارم به خاطر عشق پاکش............

 

دوستان عزیزم.........در ادامه ی نوشته هام اگر نثری یا شعری دیدید که در انتهایش نام مادرم را نوشته بودم ............از این دفتر پر خاطره بیرون کشیدم...........

 

عاشق باشید............

پاک ، عاشق باشید............

 

 

نظرات 33 + ارسال نظر
ونوس سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:00 ب.ظ

خوب...اینم جبران دیرکرد اون دفعه...
مامانتم مثل خودت...نه...تو هم مثل مامانت روح بزرگ و شفافی داری...
من خودم خیلی شعر گفتنو دوست دارم اما خوب استعدادشو ندارم...به نظرم خیلی حس قشنگیه که ادم بتونه احساسات و افکارشو در قالب شعر و بصورت جملات موزون بیان کنه...برای من که جالبه با اینکه تا حالا تجربه نکردم!!!!
ممنون اتنا جون...واقعا به مامانت تبریک بگو.

سلام زهره جان...........
آره .منم مثل مامانم..........ولی نه.مامانم فراتر از من.........
آره......خیلی قشنگه که آدم احساساتشو تو شعر بگه.........
واقعا زیباست........
خواهش می کنم..........
حتما........

شاد باشی.........

هنگامه سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:13 ب.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جان
بابا مثل اینکه خانوادگی این کاره هستید.
پس معلوم میشه تو به مامانت رفتی.
در هر صورت فقط اینو بگم که حرف نداشت.
خیلی جلبناک بود.
راستی
مرسی که به وبلاگم سر زدی عزیز
خیلی خوشحالم کردی.
به امید روزی که آسمانی پرفروغ و زمینی بی دروغ داشته باشیم.

سلام هنگامه جون.........
شاید من به مامانم رفتم ولی اون خیلی بهتر می نوشت........
ممنون.........خواهش میکنم..وظیفه ام بود که بهت سر بزنم.......

شاد باشی........

یونیکورن سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام آتنای خوبم!
هنگ که میدونی یعنی چی!نمیدونی یه سر پاشو بیا خونه ی ما!
ببین این مامانت از خودت کولاک تره ها!
خیلی قشنگ نوشته...
یادته امروز گفتم به یه نفر خیلی حسودیم میشه به عشق پاکش...اصلا به خاطر پاکی خودش!
حالا به مامانت هم حسودیم شد...
البته تو که میدونی من آدم حسودی نیستم...منظورم اینه که به لیاقت هر دوشون غبطه خوردم! دلم خواست...
میدونی که بازم میام...
شاد زی...
~امضا یونیکورن~

سلام مینا جونم........
آره می دونم یعنی چی!
بله.........این مامان من جدا کولاکه...........
آره یادمه که گفتی.........حق داری.........
بازم بیا..شاد باشی........

مینا سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:14 ب.ظ

گفته بودم که بازم میام!
اومدم بگم که آتنا وحشتناک قشنگ بودا! به جون خودم! کلی ذوق میکنه آدم وقتی می بینه ملت این قدر با ذوق هستن!
اما خب یه کمی هم دلم گرفت خب...خب دلش میسوزه خب...
گناه داره خب...خب سخته خب...
اما میگن عاشق بودن یه افتخاره...یعنی رسما میگن دلت برای خودت بسوزه!!!
میشه دیگه...
شاد زی...

خوش اومدی........
آره...خیلی خوبه که آدما با ذوق باشند.........
حقیقتا عشق زیباست ولی سخته..........
بله...عاشق بودن یه افتخار.........
میشه دیگه........

شاد باشی........

احسان ... سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:27 ب.ظ http://ITPU.Mihanblog.com

به قول سعدی شیرین سخن ....


« همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی ....

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ....»

آری .... آری عشق زیباست ... آری عشق شیرین است ...

«ای یار ... ای یگانه ترین یار ...

مگر آن شراب چند ساله بود ... »

چقدر شیرین ... که الان بعد از این همه سال ... یادی از گذشته کردن ...
چه قلم زیبایی .... بهتون تبریک می گم خانم مهندس .... مادرتون بسیار بسیار زیبا نوشتند ... و معلومه که عاشقی شیدا بودند ... خوشا به حالشون که اینقدر ساده و صمیمی بودند ... و اینکه ...
سکوت ...
سکوت ...
سکوت ...
در مقابل این زیبایی فقط می شه سکوت کرد و بوی این عشق شنید و آموخت ... همین ...


یا علی ...

سلام آقای مهندس..........
اولا ممنون که تشریف میارید..........
دوما این بیت ها بسیار زیبا بود..........
آری.......آری عشق زیباست........آری عشق شیرین است.......

بله...یادی از گذشته کردن رو خیلی دوست دارم..برای من خیلی جالب بود........
و ........قلم مادرم بود که من رو تا کجا ها برد.........
سکوت...سکوت...سکوت...

پس.می آموزیم..........

شاد باشید..........

من چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:27 ق.ظ http://نمی خوام داشته باشم

من یه احمقم
با یه عالمه آرزو های بزرگ , تو مایه های خیلی گنده , از اون آرزوها که هر کس بهش نمی رسه , واسه همین همه بهم می گن احمق , البته دیگه کم کم خودم هم باورم شده که احمقم ,
زندگی رنگ مردگی برای من
رنگ ... پس فکر نکن با این چند خط که نوشتی کار جالب کردی
همش قشنگ و خوندنی , ولی توش غرور می بینم
این رو از کسی داری می شنوی که همیشه واسه همین غرورش داره تنبیه می شه
دیگه بیشتر از این نمی تونم برات چرت و پرت بنویسم, چون حالم خوب نیست,دارم بالا میارم,دوست اینجا حالم بد شه
می رم کمک بیارم, برای خودم
ولی هیچ کس اون بیرون نیست
دست من بازم خالی از یاری دهنده است

سلام.............
اولا بگم احمق اونیه که آرزو نداره...نه اینکه آرزو های بزرگ داره........
شما به حرف دیگران چی کار دارید؟.........
مهم اینه که زندگی .فعلا زندگیه.........پس رنگشم رنگ زندگیه........پس نمی تونه زندگی برای شما رنگ مردگی داشته باشه........

ممنون از لطفتون راجع به نوشته هام.........من ..........
شاید نوشته هام ظاهرش مغرورانه باشه (البته امیدوارم که نباشه)
ولی من تو زندگیم همیشه سعی کردم مغرور نباشم........
نمی دونم..........امیدوارم تونسته باشم.........
پس شما غرور داری.....
غرور خوبه.........ولی به جاش..........

شما چرت و پرت ننوشتی........حرف دل چرت و پرت نیست........

نیازی به کمک اوردن نیست.......اون بالا یکی همیشه آماده ی کمک هست........
پس غصه نخورید........
شاد باشید.........

یونیکورن چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:52 ب.ظ

سلام آتنای گلم...

نمیدونم چندمین نظریه که میدم...بعدا بشمار خودت....مهم نیست زیاد...مزاحمت که شاخ و دم که نداه خب...

خیلی خیلی دلم برات تنگ شده...چه زود...
الان داری امتحات میدی..امیدوارم که بهترین امتحان عمرت باشه!
فقط این چند روز که نیستی من فکر کنم دار فانی رو وداع بگم..یه جا بری گوشیت آنتن بده ها!من صدات رو نشنوم می میرما!
خوش بگذره...
خوش...گذشت...
شاد زی...
~امضا یونیکورن~

سلام مینا جونم........

شما هر چی می خوای نظر بده.........دیگه شمردن نداره........
در ضمن...می دونی که مزاحم نیستی...........

منم همین............
امتحانمو دادم...........بهترین امتحانم نبود.حیف!!!!

خب الان برگشتم...........
خوش گذشت..........البته تو هم انگار تو سفر با من بودی.......
مگه نه؟؟؟...........

شاد باشی..........

ژولیت چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:52 ب.ظ

آتنا جان! عزیز دلم...مهربونم...هم زبونم!

فعلا!فقط الان نه!

یادت نره!!!

فـــــــــــــــــــــعلا!!!

دوستت دارم برای همین گفتم که..................
..................
........................
بازم میگم برات...چون دوستت دارم!
مواظب دل قشنگت باش...!

امضا ژولیت



مینای دوست داشتنی من...........
جانم؟؟؟...........
چشم!!!............یادم نمی ره..........

اگه دلم قشنگ بود..حتما مواظبش هستم.........

شاد باشی..........

مژگان پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:18 ق.ظ

نوشته ی مامانت خیلی قشنگه.حتی قشنگتر از نوشته ی تو.ولی غمناکه...من جز عشق به خدارو عشقای دیگرو دوست ندارم.....خیلی بد و دردآور...خیلی..خیلی...باور کن

سلام مژگان جونم...........
آره.به نظر خودم هم نوشته های مامانم حرف نداره...........
نوشته های من که اون پایین پایین ها ست........

قشنگترین.....بزرگ ترین...........شیرین ترین عشق..عشق به خداست..........
جالبه..سخت هم نیست...نه؟؟؟

شاد باشی...........

دری پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:24 ق.ظ

عزیزم بلاخره این استعداد بی نظیر شما باید به یکی رفته باشه خا نومی
خیلی قشنگ بود گلم

بله دیگه...........
خواهش می کنم.........قشنگی از خودته دری مهربونم.........

بازم منتظرم.....
شاد باشی...........

مینا پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:46 ب.ظ

خوشا ای دل بال و پر زدنت شعله ور شدنت در شبانگاهی...

به بزم غم دیدگان تری جان پر شرری شعله ی آهی...

بیا ساقی تا به دست طلب گیرم از کف تو جام پی در پی...

به داد دل ای قرار دلم نو بهار دلم می رسی پس کی؟؟؟!

آتنای من کجایی!؟!!!
همین نیم ساعت پیش باهات حرف زدما ولی دلم برات اندازه ی نخودچی شده!!!
شاد زی...

مینا!!!!!..............
الان این چی بود نوشتی؟..............
وای!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...............
من می میرم برای این شعر..............
ممنون..........

مینا جونم............من اینجام..........البته اون موقع نبودم ولی حالا هستم............

شاد باشی............

حسین پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:09 ب.ظ http://silentsong.blogsky.com

سلام.
خسته نباشید.
مطالب بسیار بسیار زیبا بودن.
امیدوارم بازم از این نوع تو وبلاگتون قرار بدید.
موفق باشید .
فعلا.

سلام...........
ممنونم..............
حتما..........امیدوارم که خوشتون اومده باشه...........
مرسی که به اینجا اومدید..........
شاد باشید..........

محسن پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:21 ب.ظ http://mohsenpn.mihanblog.com

سلام ...

اول از آخر شروع کنم ...

تا وقتی خورشید هست ... ماه شب چهارده که نگاه کردن نداره ...

و آخر رو با اول به پایان برسونم ...

مادرتون هم مثل خودتون خیلی هنرمندن خانم قاسمی ...

بازم مزاحمتون می شم ... دونه دونه می خونم و براتون می نویسم نظرم رو ...

و مرسی که خبرم کردین ...

شاد باشید ... یا علی ...

سلام............

آقای پاک نیت...........توی تمام نوشته هاتون نکته ها غوغا می کنند........
ممنون............
خوشحال می شم از نظراتتون استفاده کنم...........

خواهش می کنم...........

شاد باشید..........

یونیکورن غصه ناک!!! پنج‌شنبه 21 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:47 ب.ظ

کجایی آتنای من؟!!!
من الان چی کار کنم خب؟!

کاشکی بودی تا ببینی لحظه هام بی تو می میرن...

واسه ی با تو نبودن انتقام از من می گیرن...

تا یکشنبه می دونی چه قدره...؟؟؟
می دونم نیستی...اومدم که فکر نکنی به یادت نبودم! یعنی بهتره بگم اومدم که بدونی من به یادت بودم...!
من بد جوری دارم وارد مسائل پیچیده میشما!!!پیچیده اونم اسیدی!زودی بیا!
شاد زی...به ما نگاه نکن!
مهندس بودن کلی درد سره ها! ای بابا!

~امضا یونیکورن~

من الان اینجام مینای من!!!

خدا نکنه.............
الان یکشنبه است.............چه زود گذشت...........
همون قدر که باهات حرف می زدم کلی منو از غریبگی در می اورد.......
منم به یادت بودم...........

ای بابا!!!

شاد باشی..........

فرید جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:11 ق.ظ http://farrid666.blogfa.com

سلام بیا یه سر به وب لاگم بزن تا هم دانشگاهیات بفهمن وب لاگ قشنگ یعنی چی؟

سلام.........
حتما............
مسلمه که وبلاگ شما قشنگه............
سر می زنیم.........
شاد باشید..........

مینا جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ق.ظ

دلتنگی هایم را در گوش نسیم زمزمه می کنم...

کاش باز از سر حسادت برای خودش نگه ندارد...

ها؟؟؟
اینم روز دوم بدون تو! شروعش که زیاد بد نبود...ببینیم بقیه اش چه جوری می گذره!

ما هر چی داریم تو گوش قاصدک ها میگیم...اونا صادق ترن!یعنی اونا صادق ترینن!میرن پیش اونی که تو میخوای...
من قاصدک ها رو دوست دارم!
شاد زی...

مینا.....چه شعر هایی............
می بری منو تو فضا...........

ها؟؟؟

آره.........منم خیلی قاصدک هارو دوست دارم..........
آخه همیشه منتظر خبر های خوشم............

امیدوارم دم پنجره ی اتاقت همیشه پر قاصدک با خبر های شادی آور باشه..........

یا حق...........

مینا جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:15 ب.ظ

شب آرام و بی صدا در تشویش کوچه ها سرگردانم...

با روبای پنجره با یک سینه خاطره بی سامانم...

نامت را تمام شب همراه ستاره ها نجوا کردم...

تا در ازدحام شب نقش روشن تو را پیدا کردم...

دیوار بی کسی تنها پناه من شب ها ای دوست...

با اشتیاق تو حیران نگاه من شب ها ای دوست...

با آرزوی تو در هر کجای شب از تو خواندم...

با جست و جوی تو در کوچه های شب تنها ماندم...

یک شب مرا صدا کن...از دست غم رها کن...

این جان خسته ام را...از من دوری تو چرا...

رخ خود بگشا...

جانا چرا به یاری...مرهم نمی گذاری....

قلب شکسته ام را...

قلبی شیدا در هجرانت با خود دارم...

بگذار امشب بر دامانت سر بگذارم...

آتنای من کجایـــــــی؟؟؟

ای دل به کمال عشق آراستمت
وز هر چه به غیر عشق پیراستمت
یک عمر اگر سوختم و کاستمت
امروز چنان شدی که می خواستمت!

مینای من .........اینجام..........

مینا جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:17 ب.ظ

نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل...

چو تخته پاره بر موج رها،رها،رهـــــا من...

ز من هر آنکه او دور،چو دل به سینه نزدیـــک...

به من هر آنکه نزدیک،از او جدا،جـــدا من...

نه چشــم دل به سویی،نه باده در سبویی...

که تر کنم گلویی،به یاد آشـــنا من...

ستاره ها نهفته اند در آسمان ابـــری...

دلم گرفــته ای دوســت،هوای گریــه با من...

نبسته ام به کس دل،نبسته کس به من دل...

چو تخته پاره بر موج رهـــــــا،رهـــــــا،رهـــــــا من...

آتنای گل من معنی این شعرا رو میدونه...هر کی نمیدونه و اصرار داره بدونه از سیم سیار میتونه کمک بگیره...
با اینکه اصلا حسش نیست ولی :::
یوهاهاهاها
شاد زی....

مرسی مینا جون............
مرسی...مرسی.....مرسی........
آره معنیشو می دونم..........
شاد باشی..........

مینا جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:09 ب.ظ

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم...

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم...

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم...

که گر ز پای در آیم ز در برند به دوشم...!
آتنای من کجایی پس؟ زود برگرد دیگه...

مینا جان......من برگشتم......اینجام............
مرسی که در نبودنم اصلا تنهام نذاشتی..........

شاد باشی...........

یونیکورن غصه ناک!!! جمعه 22 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:44 ب.ظ

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن...

ز غم های دگر غیر از غم عشقت رهــــــــا کن...

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری...

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفــــــا کن...

آتنا خسته شدم از بس گفتم کجایی! می دونم کجایی ها...!
اما خب به قول مشهدیا ...هیچی ...بعدا خصوصی به خودت میگم بخندی تنفسم...

منم که خندون!!!(علامت تعجبا رو داری دیگه!من عاشق علامت تعجبم! خدا کنه خودم اون شکلی نباشم ولی!!!یوهاهاهاها!!!)
منتظرم بیای همه ی کامنت های یچیده ی این یونیکورن یچیده رو آشکار کنی!!!
دلم تنگ است ای قو ها مکوچید...
خدا را ای رستو ها مکوچید...
حالا چه ربطی داشت...هیچی همین جوری ییهو به ذهنم رسید...سیم سیار نمیخواد دیگه...!هر جایی که ازش استفاده نمی کنن خز بشه!!!

شاد زی...


ای عشق غم تو سوخت بسیار مرا
آویخت مسیح وار بر دار مرا
چندان که دلت خواست بیازار مرا
مگذار مرا ز دست مگذار مرا!

تو هم که خندون!!!!!!!!!!!

همیشه شاد باشی..........

مهدی (رد پا ) شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:32 ق.ظ http://footprints.blogfa.com

سلام دوست عزیز
نوشته هات خیلی خوشگلند
مثل نوشته های مادرت
موفق باشی
به منم سر بزن

سلام..........
ممنونم...........
لطف دارید...........
حتما سر می زنیم............
شاد باشید............

مهدی ( رد پا ) شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ق.ظ http://footprints.blogfa.com

در ضمن قالب خیلییییییییییییییییی قشنگی داری

مرسی از بزرگواریتون.........
قابلی نداره............
شاد باشید...........

یونیکورن شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:43 ب.ظ

شب سردی ست و من افسرده...

راه دوری ست و پایی خسته...

تیرگی هست و چراغی مرده...

می کنم تنـــــــــــها از جاده عبور...

دور ماندند ز من آدم ها...

سایه های از سر دیوار گذشت...

غمی افزود مرا بر غم ها...

فکر تاریکی و این ویرانی...

بی خبر آمد تا با دل من...

قصه ها ساز کند پنــــــــــهانی...

نیست رنگی که بگوبد با من...

اندکی صبر ســــــحر نزدیک است...

هر دم این بانگ بر آرم از دل...

وای این شهر چه قدر تاریـــــــــــک است...

وای این شهر چه قدر تاریــــــــــک است...

قضیه چیه؟ این حرفا چیه؟؟؟ها؟؟؟
به دل نگیر آتنای من....قاطی کرده خودش خوب میشه...
براش دعا کن...
شاد زی آتنای من...

قضیه چیه؟؟........
بی خیال...خیلی قشنگه..........
براش دعا می کنم.به شرطی که اونم دعا کنه...........

شاد باشی...........

مینا شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:03 ب.ظ

سلام!

کجایـــــــــــــــــی پس آتنای من! بدو بیا دیگه!
میگما! چه قدر khonok میشه تو بیای اینا رو ببینیا! نه؟
آره...خیلی خنکه!
شاد زی...

سلام..........

من ایتجام............اومدم..........
آره خدایی خیلی خنک شدم...

مرسی از محبت هات.........
شاد باشی............

مینا شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:43 ب.ظ

سفر یه شعره...سفر یه قصه ست...

سفر رهــــایی از فصل غصه ست...

با من سفر کن...دریا به دریا...

ساحل به ساحل تا اوج رویــــــــــا...

سفر عبور از مرز تکراره...

هر جای تازه دنیـــایـی داره...

پرنده ای باش با بال پرواز..

پر کن فضا رو با شعر و آواز...

کاشکی تـــو باشی همسفر من...

تا بی نهایــــــت بـــال و پر من...

سفر همیشه همسفــــــــــــر میخواد...

دل کندن از غــــــــــم بال و پر میخواد...

دیگه باید رسیده باشی...!
خوب اسراحت کن...خیلی کار داریم!
شاد زی...

سفر قشنگه.........سفر یه رویاست.........

رسیدم............
باشه...اگه این امتحانا بذارن حتما استراحت می کنم..........
شاد باشی...........

hamid شنبه 23 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:51 ب.ظ

chi begam,fekresho nemikardam az in chiza ham balad bashi, vali vaghti mibinam,be yadam miyad ke on atenaye kocholo dige bozorg shode, vase khodesh ka30 shode.
movaffagh bashi

سلام حمید..........خوش اومدی..........
بالاخره یه خبری از دختر داییت گرفتی..........
خوشحالم که دیدمت...........
آره..همه بزرگ شدیم...........دیگه اون دختر یا پسر کوچولو نیستیم.......
و کاش حالا که بزرگ شدیم بتونین راه کمالمون رو پیدا کنیم..........
شاد باشی.........

مینا یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ق.ظ

خب سلام خب!
این متفاوت بود!
دلیل نمیشه چون اومدی من دیگه نیام!
خوبی شما؟ راستی یه چیزی! چه قدر مطلب مامانت قشنگ بود...خوشمان آمد... دیگه نمی نویسن؟! یعنی الان دیگه باید خیلی سرشون شلوغ باشه...
کاش یکی از نوشته های جدیدشون رو هم میذاشتی تا مرور زمان و تاثیر اون رو تو نوشته هاشون حس کنیم!
شاد زی...
امضا مینا!

سلام..........
آره خب!!.......
آره ..........قشنگ بود............مینا......مامانم فقط قدیم می نوشت...........الان نمی نویسه............متاسفانه...........

شاد باشی.........

مینا یکشنبه 24 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 01:52 ب.ظ

آتنای من!
سلام!
آهنگ شبانگاهان رو فکر نکنم کسی باشه که دوست نداشته باشه!!! برات رایتش کردم.خیلی وقته.یعنی وقتی نبودی. قرارمون یادت نره!!!!
میارمش برات!
دلت قشنگه ها! مواظبش باش!!!
آره...منم خیلی حضور نازنینت رو پیش خودم حس می کردم. برای همین بود که....حالا!منم پیشت بودم! حتی اون موقع که تو ایوون نشسته بودی و....!!!(یوهاهاهاها) راستی چی شد بالاخره؟الان نگو...بعدا....!الان اگه منو ببینی از خنده درم منفجر میشم! اوه اوه اوه مامانم داره زنگ میزنه امین آباد! من برم!!!!
شاد زی...مثل الان من!!!
امضا مینا!

مینای خوبم سلام...........
ممنون که رایت کردی..........
اگه قشنگه......باشه.........مواظبشم........مطمئن باش........
وای مینا..........رو ایوون!!!...........منم اینجا کلی خندیدم از دستت.........حالا بعدا با هم صحبت می کنیم...........

شاد باشی...........

مینا دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:35 ب.ظ

سلام آتنای من!
ببینم دختر خوب!تو نمخوای آپ کنی؟!
بدو دیگه پس کی امتحانت تموم میشه مهنبونم؟!
تهنا می مونما!
بدو..........
شاد زی...

سلام مینا جونم!........
خودت می دونی در گیر بودم.........
حالا آپ کردم دیگه.........
دیگه بالاخره امروز خلاص شدم..........
ننمی ذارم تنها بمونی.........
قول می دم.........
شاد باشی............

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:03 ق.ظ

سلام آتنای من...
نمی بینمت که برات تعریف کنم.اینجا میگم.
دیروز داشتم بر می گشتم خونه طبق معمول یه شاخه گل خریدم. وارد کوچه که شدم انگار عزرائیل منتظرم بود! درست حدس زدی! شهین خانوم دم در وایساده بود با دوستاش غیبت می کرد!از دور دیدم داره مثل قاچاق چیا به من نگاه می کنه.سرم رو انداخته بودم پایین مثل همیشه!(آخه من بچه ی خوبیم!) بیشتر از خودم به شاخه گل تو دستم نگاه می کرد... با خودم گفتم مینا تو خجالت نمی کشی؟آخه چرا این آخه خب؟ ارث بابای یکی دیگه رو می خوردی! حالا خوبه این جوری...! رسیدم بهشون سلام کردم.گفت:سلام دخترم.خوبی خسته نباشی! شروع کرد دیگه مامانت خوبه؟علی جان چه می کنه؟حسین رفته مسافرت؟نیستش چند وقته! راستی مامانت صبح کجا رفت؟منم که اصلا خوشم نمیاد تو کوچه وایسم.گفتم خوبن همه با اجازه...داشتم منفجر می شدم...آخه به تو چه که علی من چه میکنه! یا مامان من صبح کجا رفته؟یا همه ی اونایی که رسیدی... تو دلم گفتم: نه از اول اون جوری چپ چپ نگام کن...نه از این فضولی های...(از سقف برو بالا!)

سلام مینای من.........
کلی برام جالب بود این موضوع..........جدی میگم..........
خیلی خوب کردی که برام گفتی............
مینا............این جواب بالایی هم هست..........
اولا ممنون که این همه به فکر منی........می دونی که متقابلا من هم.
دوما این شعر ها برای تو..........دوست مهربونم...........

جام دریا از شراب بوسه ی خورشید لبریز است
جنگل شب تا سحر تن تشنه در باران
خیال انگیز!
ما به قدر جام چشمان خود از افسون این خمخانه سر مستیم
در من این احساس:
مهر می ورزیم
پس هستیم!


وقتی که شانه هایم
در زیر بار حادثه می خواست بشکند
یک لحظه
از خیال پریشان من گذشت:
بر شانه های تو..........

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:04 ق.ظ

خلاصه..قسمت جالبش اینجاست.داشتم فکر می کردم که کاش خونه تون نزدیک بود این شاخه گل رو برات بیارم! یادم افتاد که به دختر همسایه مون قول داده بودم برم دیدنش.یه کم مریضه آخه.رفتم در خونه ی آقای عسگران رو زدم.مسترمهندس اومد جلو در.سلام کردم گفتم:ببخشید آتنا جان هستن؟ هنگید و گفت:آتنا جان؟ اومدم یه چیزی بگه گفتم ببخشید حانیه جان منظورم بود! زد زیر خنده و گفت: آتنا؟!{یوهاهاهاها} الان صداش می کنم! رفتش تو:داشتم فحش میدادم فکر کنم! می گفتم:مرض.درد.چرا میخندی بی شخصیت.خب حواسم نبود.خودت تا حالا عاشق نشدی! و یه کلمه ی زشت که معادل شیپ در زبان فرنگی استش رو بهش نسبت دادم تا دلم خنک شه! از تو پارکینگ داد زد گفت الان میاد.با خودم خندیدم و گفتم :کی آتنای من؟!این قدر گوشاش تیزه پررو.گفت: نه حانیه!می خواستم دوباره همون ناسزاها رو نثارش کنم که حانیه اومد نشد دیگه!گفتم بعدا حالتو می گیرم!

هنگامه سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:54 ق.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام دوس جونی
بابا آپ کن دیگه.
دلمون واسه کامنت گذاشتن تنگید آخه!

سلام دوست من.........
دیگه راحت شدم..........
آپ کردم..........
دیدی که!
حالا هر چی دوست داری کامنت بذار........
شاد باشی........

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:07 ب.ظ

آتنای من چون اصرار کردی اجازه ی آشکار کردن شونو صادر فرمودیما! وگرنه....خب بده خب...
همه فهمیدن من...خب بده خب... شیپ زیادم بد نیستا!
مگه نه؟
ای خدا....
شاد زی...
امضا مینا!

مینا جونم ......شرمنده..........
دوست داشتم باشه..........
آخه اگه آشکارش نمی کردم باید پاکش می کردم...........
خب دلم نمی یومد خب!
ای خدا........
شاد باشی........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد