میدانم که می شنوی...

                  "به نام او"

 

 

خدایا سلام ...

آمده ام تا با تو سخن گویم ...

آنقدر نام نازنینت را تکرار کنم که منتظر خداحافظی از من باشی ...

آنقدر سلامت می کنم تا بدانی که برای تو ... فقط تو ... آمده ام ...

تا صدایم را بشنوی ...

 

فرشته های دورو برت را نمی خواهم ...

به آنها بگو بروند ...

می خواهم مستقیم با خودت حرف بزنم ...

ای که همیشه گوش شنوا برایم بودی ...

 

خدای بزرگ من ...

 

سین سلام را فریاد می زنم برای تو که سبحانی ...

لام سلام را فریاد می زنم برای تو که لا ینتهی هستی ...

الف سلام را فریاد می زنم برای تو که ارحم الرحمینی ...

و میم سلام را فریاد می زنم برای تو که مجیب الدعوی هستی ...

 

آری ... تنها تویی که با بزرگیت دانه دانه الفاظ را از دهانم شنیدی و به آنها پاسخ مثبت دادی ...

 

می دانم ...

من لایق این همه بزرگی تو نیستم ... ولی تو بودی که همیشه کنارم بودی و مرا در آغوش خود کشیدی تا آسیبی نبینم ...

 

شب ها ...

آن فرشته های زیبایت را در کنارم حس می کنم ...

مطمئنم که تو آنها را برای محافظت از من فرستادی ...

شاید بگویی ... چه خیالی ؟...

ولی خودت بهتر از من از حسم با خبری ...

وقتی کنار آن دو هستم و حضورشان را در برم احساس می کنم ... فقط و فقط به تو می اندیشم ...

که هر چه می گذرد ... بیش ار پیش در مقابلت کوچکتر می شوم ...

من ... حقارت را تنها در مقابل تو دوست می دارم  ...

من ... عاشق با تو بودن هستم ...

 

عین عاشق را فریاد می زنم برای خودم که عاجزم ...

الف عاشق را فریاد می زنم برای خودم که آواره ام ...

شین عاشق را فریاد می زنم برای خودم که شیدایم ...

قاف عاشق را فریاد می زنم برای خودم که قامتم را در مقابلت شکستم ...

 

و کلمه ی به هم پیوسته ی عشق را برای تو ...و فقط تو ... فریاد می زنم که تویی معشوق ...

 

که تویی معشوق ...

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مینا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:53 ب.ظ

سلام آتنای نازنینم...

گفتی تو هم بنویس تا کمی آروم بشی...

نوشتم اما بدتر شدم...
بد از بدتر...

اومدم یه کم دور بشم... از زمین فاصله بگیرم...
اما....
اما نشد آتنا! چسبیدم به زمین...کنده نمیشم...
یعنی الان کنده نمیشم...

آتنا اون بغض قدیمی...
اون که همیشه از دستش داغونم...
اون که همیشه باعث میشه من بین اشکام غرق بشم...

بازم اومده پیشم آتنای من!

آتنا همین جاست...کنارم...
داره داغونم میکنه باز...

وای آتنا...چه خبره!؟

آتنا زمین خیلی کثیفه! خیلی...
بازم میام...






سلام مینا جونم ...
میری به آسمونا ....
عجله نکن ...
زمان همه چیزو درست می کنه ...
خودت خوب می دونی ...
اون بغض هم می شکنه ...
به موقعش ...
بازم بیا ...

مینا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:49 ب.ظ


.
.
.
.
آه ای آیینه این روز تو نیست

پشت این صبح دروغین تیرگی ست

ای غریب افتاده ی برگشته روز

کار دارد با تواین هجران هنوز

اشک ها خواهد هنوز از دیده ریخت

تارها از جان و دل خواهد گسیخت

دیده بر هم نه کزین صبح نخست

جز سیه رویی نخواهی باز جست
.
.
.
*سایه*

با تو نبودما آتنای گلم...
با خودم بودم...!
این شعر فقط مال منه!

قشنگ نوشتی...
چیزایی که من نوشتم هم خیلی شبیه ایناست...
اما خب لحن من یه کم فرق داره...
کلمه هام فرق داره...
یه مضمون رو نوشتیم هر دو...
اما تو عالی نوشتی و من وحشتناک...مثل همیشه!

شادزی گل مهربونم...

این شعر مال هیچ کدوممون نیست ...


ممنون مینا جان ...
می دونم که مثل هم می نویسیم ...
ولی من مطمئنم که مال تو خیلی قشنگه ...
نگو از کجا می دونی !
خوب می دونی که می دونم ...

شاد باشی ...

مینا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:49 ب.ظ


راستی مرسی از اینکه تو حیاط،بهتر بگم تو ایووووون ما،پیشم بودی...
واقعا بهت احتیاج داشتم و دارم...
اگه نبودی آتنا من همون جا نفسم بند اومده بود...
اگه نبودی....!
تو ماشین که پیشم بودی کنارم بودی اصلا فکر نمی کردم که شب دوباره ببینمت...
اما دیدمت...بهتر از وقتی که پیشم نشسته بودی... بهتر از وقتی که ....
بی خیال... پیچیده ست...خودت که میدونی... نمیشه اینجا گفت...
خصوصیه...(چشمک!)
یه کم راهنمایی می کنم. اون موقع که گفتی:مینا اگه تو اینجا نبودی الان...
و بقیه ی ماجرا... !
گرفتی دیگه؟!
اینم شد یه کامنت مثلا...!

دلم تنگ میشه آخه برای وب قشنگت..با حرفای قشنگت...
راستی چه وقتی وقت حرفای خودت رسیدا!!
شاعر میگه:::
آه از این بیداری پر داغ و درد...

شادزی...

منم حس می کردم که پیشتم ...
خوشحالم که حسم کردی ...
حتی بیشتر از اون موقع ...

آره مینا ...
دیدی ...
چه موقعی وقت حرفای خودم رسید !!!!...
چه موقعی !!!...

شاد باشی ...

مینا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ب.ظ


آتنای من!
استادم حرفای قشنگی می زدن...
من وسط کلاس فیزیک همش داشتم تو دفترچه ی کوچیکم
حرفاشون رو می نوشتم...!
یه دفعه در جواب سوالم بهم گفتن:::
پروردگارا به من قدرت از نو شروع کردن و خم به ابرو نیاوردن را بده...!
کلی حرفش به دلم نشست...
آخه می ترسیدم اون موقع بلند بشم و راه بیفتم...
آخه بدجوری خورده بودم زمین...می ترسیدم بلند شم و این بار محکم تر بیفتم...
این ترس وحشتناک رو با همین یه جمله ریختم دور! ...

نعمت بزرگتر از داشتن یه دوست بامعرفت و قابل اعتماد،داشتن یه استاد عالیه که دوستت هم باشه...
استاد من تا نداشت...یعنی نداره...!
بگذریم از اینکه من خیلی بی معرفتم و چند ماه به چند ماه میرم دیدنشون...
ولی سعی می کنم همیشه حرفاشو تو ذهنم پخش کنم تا یادم نره...
تعریـــــــــــــــف میکنیم!
دلم براشون تنگ شده...

چه استاد توپی !!!
حرف خیلی قشنگی زده ...
جمله اش به درد ماها خیلی می خوره ...
(به قول شیوا!)....می دونی !!!...

مینا چهارشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:50 ب.ظ


کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند

آینه ی دل مرا همدم آه می کند

این یعنی اینکه من الان مینا نیستم...یکی دیگه ام!
خب مزاحمت همه جوره اش خوراکه! (ببخشیدا! یه کم لهجه پیدا کردم! داداش منه دیگه!)

می دونی؟! حالم خیلی بهتره...
اما سرم هنوز درد می کنه! (خبر خوش میدهـــــــــــیم!)

من مینا نیستم مثلا....!
عجب وب جالبی دارید خانوم آتنا!
مطالب زیبایی هم توش می نویسید...
به ما هم سر بزنید...!
منم آدرس نمیدم...خودت پیدام کن!
یوهاهاهاها...
(بدآموزی را می آموزیم!)
شادزی....

مینا ....تو......همیشه ی همیشه ........مینایی.....
همین ...

دری پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:40 ب.ظ

آتنا جان جداّ قشنگ می نویسی.قشنگ و در عین حال آرامشبخش.
خوش باشی عزیزم.

دری عزیزم سلام ...
بالاخره دوباره اینجا دیدمت ...
کلی خوشحال شدم ...
می دونی دیگه !!
خواهش می کنم ...
قابلی نداره ...
می گم همیشه هم تعریف نکن ...
یه کم انتقاد کن ...
به خدا خیلی ذوق می کنم ...
مرسی که میای ...

مینا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:22 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


سلام سلام چیطوری؟!
اسمتو نگی به هیچکی!

یوهاهاهاها...
عذاب می دهیــــــــــــــــــم!

شاعر میگه:::
ای به داد من رسیده...
تو روزای خود شکستن...
ای چراغ مهربونی...
تو شبای وحشت من...
ای تبلور حقیقت...
توی لحظه های تردید...
تو شب رو از من گرفتی...
تو منو دادی به خورشید...
اگه باشی یا نباشی...
برای من تکیه گاهی...
میون این همه دشمن...
تو رفیقی جون پناهی...


بقیه اش حرف دوری و هجر و این چیزاست دیگه حال نمیده...
همینا خوب بود فقط...
...یوهاهاهاهاهاها
ایــــــــــــــــــــــول...مردم از خنده....
آتنا نیستی اینجا ببینی این طفلی رو!
خیلی باحال بود! من حساسیت دارم یه کم...
الان آبریزش بینی و این چیزا استاده(گلاب به روتون
اومده میگه...آره...!بشین داریوش گوش بده اشک بریز...!بفهمی من چی میگم!
طفلی! دلم سوخت براش...فکر کرده...از سقف برو بالا...
خیلی باحالن اینا به خدا...
خودشونم نمی دونن چی میخوان...

سلام ...
مرسی از شعر...
بقیه اشو نمی خواد ...
مینا دلم برا بچه سوخت ...
کباب شدم ...
(ناراحتی می کنیییییییم !!!)

مینا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:22 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


شاعر میگه:::

دنیا دیگه مثل تو نداره...

آخه تو نفس منی....اینو شاعر نمیگه ها..خودم گفتم...
شاعر خیلی شکر میخوره!چه بی حیا...!
یوهاهاهاهاها...

نمی دونن چه حالی می کنیم ما آتنای من!
اصلا در جریان نیستن طفیا! یادته؟! از دست این افغانیا!؟!
اوه اوه اوه عجب سوتی خزی بودا!
خیلی خشگل بود...هر وقت یادم میفته کلی می خندم...!

آتنا جونم یه شاعردیگه الان گفت:::

................(این سطر بنا به قوانین قضایی جمهوری اسلامی غیر قابل دسترس می باشد)
من منتظرم برسه لحظه ی دیدار...!

یوهاهاهاهاهاها...
بخند عزیزم...حل میشه...

ممنون که میای مینا ...
تو هم چقدر شعر بلدیا...
چه مجاز ... چه غیر مجاز...
نه!!!.......البته مینا بچه ی خوبیه ...
شوخی کردم ...

می خندم ...
حل میشه ...
حل شد ...

مینا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:23 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


عجب موجوداتی پیدا میشن به خدا!
دلم رو دارن خون میکنن الکی الکی....
خیلی نامردن...
قیافه شون دوسته فقط...ظاهرشون دوسته فقط...
حد اقل این جوری نشون میدن...
آتنا گیر دادن خب! من بچه ی به این خوبی! آخه مگه من طفلی چی کار کردم که اینا دست از سرم بر نمیدارن!
خب گناه دارم خب! من بچه ی بدی نیستم اگه خوب هم نیستم...

ناجی عاطفه ی من!(اینو شاعر میگه!اما من دزدیدمش...آخه خیلی خوشگله!)
میگه
تو برو سفر سلامت...
غم من نخور که دوریت...
برای من شده عادت...

ای بابا! امان از درد...!که اسمش...استش که!
یوهاهاهاها...

این شاعره هم بد نیستا...یه چند وقت هم گیر بدیم به این بخندیم... البته به قول... باید با این گریه کرد!
البته خب ما باز هم می خندِِِِِِِِیـــــــــــــــــــــم...!

غصه نخور مینا ...
اونا خودشون بدترن ...
به قول شیوا ...
دارن می ترکن از حسودی ...
ول کن بابا!!...
بی خیالش می شوییییییییییم.......

مینا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:24 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


ارغـــوانم آنـــجاست...
ارغــــوانم تنهــــــــــــــــاست...

ارغــــوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من...


آتنای منم خیلی ماهه!!!

این مستره داره میگه:::
شعرم از تو جون گرفته...

بدم نمیگه ها...نه؟!

این شعر ارغوان خیلی قشنگه مینا ...
خیلی...

آره ... بدم نمی گه ها!!!
(چشمک !)

مینا پنج‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:25 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


خوش گذشت اسیدی...!
شادزی تنفسم....
بی خیال....


فکر کردن دیگه نمیام؟!
عمرا یعنی مهندسی عمران!!!!
یوهاهاهاهاها...
طفلیا تبعید شدن بدجوری حالشون گرفته ست....! من خبر دارم...میگم برات بعدا....
یوهاهاهاها...

شادزی...

خوبه ...
ان شاءالله خوش بگذره ...


می دونم که میای ...
خیال کردن !!!

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام آتنای من!

یوهاهاهاهاها...(خودت می دونی واسه چی!!!!)

بازم یوهاهاهاهاهاها!از دست این افغانیا!؟!

میگم یه خبر اسیدی!

یه قاصدک !
چه قدرم نازه! الان پیش منه! نمی دونی چه حالی شدم وقتی دیدمش! بال درآوردم!
فهمیدم واسه چی اومده تو اتاقم...

خیلی خشگله....

بعدا بیشتر برات توضیح میدم...

شادزی تنفس...

سلام مینای گلم ...

از دست این افغانیا !!!

آخ جون قاصدک ...
واااااااااای.....
خیلی خوشحال کننده است دیدن قاصدک ها !!!...

شاد باشی ...

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:22 ب.ظ


آتنا جونم سلام...
شاعر میگه:::
بلــــــــــــــــه؟!اینجا همه چی حلــــــــــــــه! !!!

ها؟! ببخشید ... من از این چرندیات گوش نمیدما... دیگه نمیشه تو ذوق داداشا زد دیگه...
یوهاهاهاهاها...
اصل وجوده! میدونی؟!
از دست این افغانیا...!
یوهاهاهاها...

از اعماق وجود می خندیـــــــــــــــــــم...

می دونی که من چه شکلی ذوق می کنم! الان از همون ذوقاست!!!!!!!!!
.............................................
می دونی؟!
حوصله ام سر رفته... خنثی بازی هم بد دردیه ها...
امروز این جوری بود خب..آخه هیچ کس نبود که اذیتش کنم بخندیم با هم...!
یوهاهاهاها...

سلام مینای خوبم ...

ذوق می کنم که از اعماق وجود می خندی...

شاد باش ...

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:23 ب.ظ


جات خالی صبح رضوان اینجا بود...بعد از ظهرم من میرم اونجا!
یوهاهاهاها....پیچیده بازیه دیگه...
راستی بهت سلام رسوند اسیدی...

اینجا هوا ابریه...توپ....خفن...
میخوام برم تو باغشون قدم رو....یعنی قدم بزنیم با هم...
یک فازیه...جای تو هم خالی می کنیم...

هوا که ابری میشه رضوان همیشه اس ام اس میزنه میگه فکر کنم میخواد بارون بیاد....
آخه یه دفعه داشتیم تو باغ شون درس میخوندیم با هم...بعد هوا یهو ابری شد و رعد و برق و سر و صدا و.....
اووووووووووووووووف....نبودی ببینی چی شد...
رضوانم خیلی رله گفت:فکر کنم میخواد بارون بیاد...

گفتم خسته نباشی...دیگه چی فکر می کنی...بدو بابا خیس شدیم...

خیلی باحال بود...یادش به خیر...

این شد یه خاطره...! اینم تیکه ست...
قضیه داره...(چشمک!!!)


یوهاهاهاها...

تا بعد!!!
شادزی تنفسم...

سلام منم به رضوان می رسوندی...

مینا... هوای ابری خیلی خوبه ... ولی بارون نیاد خب ...
خیس می شیم خب ...
منو که می شناسی ...

تا بعد !!!...

احسان . . . جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:26 ب.ظ http://ehsan.mihanblog.com


*به نام حضرت دوست*

ما در غم عشق تو اسیران بلائیم

کس نیست چنین عاشق و بیچاره که مائیم

بر مانظری کن که در این شهر غریبیم

بر ما کرمی کن که در این شهر گدائیم

زهدی نه که در کنج مناجات نشینیم

وجدی نه که بر گرد خرابات درآییم

حلاج وشانیم که دار نترسیم

مجنون صفتانیم که در عشق خدائیم

ترسیدن ما چونکه هم از بیم بلا بود

اکنون زچه ترسیم که در عین بلائیم

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است

بردار ز رخ پرده که مشتاق لقائیم

.

.

.

یا علی . . .

*به نام او*

این عاشق و عابد یار خدا کجاست ؟
این شوق لقای دیدار خدا کجاست؟
ای راهی به صحرای دیار عشق
این گمگشته ثار خدای ما کجاست؟

ممنون از حضورتون ...


یا علی . . .

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:58 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com


آتنا یاد خاطرات افتادم دیگه بی خیال نمیشم...

استاد دیفرانسیل مون ماشالا خیلی بزرگ بود...بزنم به در و دیوار...
می خواست بیاد تو کلاس سرشو خم می کرد...
خیلی ماه بود...

می گفت من بچه بودم مامانم تو کفشم کود می ریخته!

اینو آشکار نکن...یه کم خزه...اگه خواستی هم آشکار کن...
هرچی خودت صلاح میدونی جیگرززززززز....

خوش میگذره ها خدایی...

ایول وب آتنا جونم...
من به وب خودم این قدر سر نمیزنم...یوهاهاهاها...
این جاست که شاعر میگه:::
مرغ همسایه غازه!

دیدی؟!
یوهاهاهاها...
شادزی...

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ


خدایا به من قدرت آن را عطا کن که بتوانم بدان اندازه که او را دوست می دارم نیاز دوست داشتنش را در خود خاموش سازم...

ما هم بلدیم پیچیده بازی....
تهمتش رو که می زنن به آدم...بذار اقلا یه جمله هم بگیم دل مون نسوزه...!

آتنا اگه تا حالا شک داشتن،الان دیگه مطمئن شدن نه؟!
یوهاهاهاهاها...
بذار برن واسه خودشون...هیچ خیالی نیست...!

شاعر میگه:::
دوستی که شما را درک می کند،شما را می سازد.

شاعرش این یه دفعه رو حالا منظوم حرف نزده طفلی...

ولی خداییش خوب گفته...
شادزی...

آره مینا ...
بذار برن واسه خودشون ... هیچ خیالی نیست ...!

جدی راست گفته ...
حقیقتا دوت یه موجود بی مانند در طول زندگی ...
البته اون خوباش ...

مینا جمعه 2 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ


اینم یه جمله ی دیگه.
قبلاها به من میگفتن ژولیت جمله! حالا دیگه جمله زیاد نمی نویسم...

برای داشتن چیزی که تا به حال نداشتی کسی باش که تا به حال نبودی.

اینم استادم گفتن...

خیلی خکشل بود...خوشمان آمد...

خشانت شون خیلی اسیدی بود...همه زیر میزا قایم می شدیم...خیلی خطرناک می شدن...!
ماشالا بدخواه مدخواهم کم نداشتن طفلی...

چه ربطی داره آخه؟!
ای بابا! تو خسته نمی شی از این چرت و پرتای من؟!
خسته شو دیگه...جون ما(این مشهدیا لهجه شون مصریه!شرمنده!)
همین یه دفعه رو...

جمله که میگی خیلی دوست دارم ...
آخه همه شون قشنگن ...
مرسی ...

چی؟...من خسته شم؟...
حرفا می زنیا!!!!!

مینا شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:05 ب.ظ


می گویند انسان ها در اوج عاشق بودن ابراز تنفر می کنند...

چه قدر احمق اند کسانی که می پندارند می توان پنهان کرد

شوق رسیدن را...

شور بودن را...

شادزی...



خیلی قشنگ بود مینا ...
خیلی ...
مرسی...

رضوان یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:56 ق.ظ

سلام .واقعا قشنگ بود.یعنی لذت بردم از این توصیف .سعی میکنم بازم بیام.خدا حافظی کردن زیاد قشنگ نیست.

سلام رضوان جان ...
خوشحال شدم که اینجا دیدمت ...
ممنون...
بیشتر خوشحال می شم اگه بازم ببینمت ...
شاد باشی ...

مژگان دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:06 ب.ظ

سلام آتنا جون خیلی قشنگ بود.عالی

سلام مژگان خوبم ...
ممنون از لطفت ...
مرسی که میای ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد