گفتگوی درون..........

"به نام خداوند عقل و احساس"

 

چند روزی است در فکر فرو رفتم.........در خودم غرق شدم.........به دلم پناه بردم.........ولی..........نمی دونم چرا.........چیزی پیدا نمی کنم.......خیلی گشتم.....خیلی..........

تمام درون قلبم رو کندو کاو کردم..........اونقدر که قلبم خسته شد........میگه بسته دیگه..........چی کار میکنی.؟.........

این مغزم از سوال ها و حرف های نگفته پر شده...............

ای وای..........مغزم هم خسته است..........از چی........نمی دونم.........

...........................................................................................

طبق معمول در خودم بودم.........حس عجیبی بهم دست داد..........صداهایی می شنیدم..........ترسیدم..........ولی مقاومت کردم.......صدا از کجا بود؟...........خدایا..........چی شده؟...........

درونم ............وای...........درسته..........صداها از وجود خودمه......

چقدر شگفت انگیز!!!............

ساکت شدم..........تمرکز کردم..........تا خوب صداشونو بشنوم...........

من داشتم صدای مغزم و صدای قلبم رو می شنیدم............

مشتاقانه منتظر مذاکره ی اونا بودم............

مغزم خسته بود...........شاید از این همه امتحان...........شاید از فکرهای.......

قلبم خسته تر...........ولی مقاوم تر...........

به خودم گفتم : این یه حقیقته ،همیشه قلبم مقاوم تر بود.........ظرفیتش بیشتر بود.........

خوشحال شدم..........چون داشتم حقیقت هارو می شنیدم..........

تمام مدت، قلبم منتظر فرمان ازمغزم بود..........ولی اون از بس فرمان داده بود خسته شده بود...........

واقعا که!!!..........

ولی قلبم می گفت: .........من مشتاقانه منتظر امر شما هستم............

این حرف، دلگرمی ای برای مغزم بود...........

همیشه این قلبمه که چیزای دیگرو آروم می کنه...........

خب پس خودش چی؟............

مغزم شروع کرد : ای قلب.........چقدر من و تو با هم تفاوت داریم!......

چیزی که من میگم ، با چیزی که در توست بیشتر اوقات فرق می کنه.....

توی تمام سلول های من افکار دور می زنن و در تک تک سلول های تو احساس ها...........

من همیشه دستور دهنده ام و دیگران اجرا کننده......ولی ..........

مطمئن باش از این بابت به خودم غره نشدم.........مطمئن باش......

آفرین!!!............خوبه...........

ولی از کارای تو تعجب می کنم.........تو همیشه گوش به فرمان منی......

عجیبه........دوست نداری اختیارت با خودت باشه؟!..........

قلبم گفت : ای مغز!..........خداوند تورو فرمان دهنده ی بدن آفرید........

ولی تو راست میگی.........من همیشه منتظر فرمان تو هستم...........

نه تنها از لحاظ کار کرد خودم،بلکه........بلکه..........بلکه از نظر تصمیماتم...........

منم خسته ام............ولی.............

اگه تو از کارایی که می کنی خسته میشی...........من از کارایی که دیگران می کنند خسته می شم..........

بگو ببینم کدوم سخت تره؟.............

ولی اینو می دونم همیشه دوستت داشتم............

آخه!!!!.........اینجام احساستو نشون میدی!...........

چه دل انگیز!!!..........

تا اون حدی که بدون فرمان تو کاری نکردم..........ولی بعضی وقت ها از فرمان هات حرصم می گرفت.............

وای!!!..........تو هم مگه حرصت می گیره؟!..........

ناراحت می شدم............آخه احساسم چیز دیگه ای میگفت.........ولی بازم به حرفت گوش کردم تا به الان رسیدم..........

یادمه هر وقت فرمان احساس می دادی..........کلی ذوق می کردم......

که........آخ جون...........بالاخره خودم شدم.........می تونم درونمو نشون بدم..........

حالا همچین میگه.........الان یکی بشنوه فکر میکنه اصلا احساستو بروز نمی دادی........نه خیر آقا.........احساس هام هم تو این همه مدت نقش مهمی داشته.............از من بپرس جوابتو بدم...........

الان چی؟.........بازم باید حرفاتو گوش کنم و از خودم هیچی.؟........

 

 مغزم گفت: حرفات همه قبول..........ولی یادمه دفعه ی قبل ، تو از این بابت ، حرفامو گوش می کردی..........می گفتی که هر چی تو بگی......

آخه می دونستی حرف من درسته...........

یادته یه بار با هم دعوا افتادیم؟..............من فرمان منطق می دادم و تو احساس رو می خواستی...........

خوشبختانه توی اون دعوا من پیروز شدم..........و در نهایت، هر دومون پیروز شدیم..........و حالا که گذشت می بینی که اگه تو پیروز می شدی هر دوتامون الان شکست خورده بودیم............می فهمی چی میگم؟!....

گاهی اوقات چیز های ناخوشایند ، آینده ای خوشایند داره...........

چه جالب!!!!..........چه حرفایی می زنن اینا!!!...........

حالا می پرسی الان پس چی!.........

فکر می کنی الان چقدر فرق کردی؟...........ولی اینو می دونم همیشه غبطه ی احساس های قشنگت رو می خوردم.........

یه چیزی می خوام بهت بگم.........و فقط و فقط به تو میگم..........

خوب گوش کن..........

آخ جون..........منم میفهمم..........اشتباه می کنی مغز جان..........به جز قلب.......منم دارم می شنوم...........پس شدیم سه تا!...........

تو همیشه حرف گوش کن بودی...........روم نمی شه بگم.........ولی بعضی وقت ها از این که این همه به حرفام گوش می دادی شرمنده می شدم...........می دونستم که ناراحتت کردم ولی اینم می دونستم که پایان خوبی داره............

ولی حالا یه تصمیم دارم.......

بیا با هم فرمان بدیم............

راستشو بخوای منم خسته شدم از تنهایی..........

دوست دارم یکی دیگه همیارم باشه..........خوشحال می شم در کنارم باشی و با توافق و مشورت هم دستور بدیم........چطوره؟!.........

وای!!!!..........خیلی خوبه!!!........

یعنی قلبم قبول میکنه؟!............

قلبم گفت: تو همیشه منو قانع کردی..........و من همیشه پذیرفتم......

الان هم یه بار دیگه..........هیچ وقت حرفی نزدی که در مقابلش دلیل بیشتری داشته باشم............تازه می فهمم که چرا بعضی وقت ها با احساس موافق نبودی..........ولی حالا تو.........تو........خودت داری منو شریک می کنی!!!............

باورم نمی شه!............

باورت بشه لطفا............

خیلی خوشحالم..........از اینکه خداوند نیروی صبر رو در من قرار داد...

و اینکه فکر کنم با این همه احساسم باز من بیشتر از تو منطق سرم می شد که تا به حال حرفای دل انگیز تو رو گوش کردم و دم بر نیاوردم......

باشه...........من همراهیت می کنم دوست دیرینه...........همراهیت می کنم............به شرط اینکه............همیشه اول تو بگی........و بعد من تصمیم بگیرم............

هنوز هم عوض نشدی!!!............

ولی ...........شیرین تر شدی.............چون پذیرفتی...........پذیرفتی که دوست دیرینه ات را همراهی کنی...........

پس قرار شد با هم پیش برید...........خیلی خوبه...........

.........................................................................................

پرورد گارا..........

این ها چه صداهایی بود.........چقدر عجیب بود...........

مغزم با قلبم گفتگو می کرد........در واقع............منطق مغزم با احساس قلبم............

راستی...........در آن میان نداهایی از حس سومی هم به گوش می رسید..

او ..........خود من بودم..........همان، خود خسته ام............

چه زیبا بود!............چه شیرین بود!............

چه قرار قشنگی!..........چه دوستی دیرینه ای!............

دیگر خسته نیستم..........منطق و احساسم با هم گام بر می دارند...........

آنها با هم ، من را در جاده ی سرسبز زندگیم هدایت می کنند...........همان جاده ای که به نوری زرد ختم می شود............

خدایا.............

در تمام این سال ها............در تمام این پیچ و خم ها..........فقط تو آرامش عقل و احساسم بودی.............

با چه زبانی از وجودت و حضورت در تک تک سلول هایم ممنون دار باشم؟!...............

که تو با بزرگیت ........حرف های نگفته ی من را ..........با سکوت    دل نشین با تو بودن تعویض کردی...........

متشکرم............

 

 

 

 

 

 

 

نظرات 21 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:23 ب.ظ

آتنای من اول سلام! مثل همیشه!
آتنا به تله پاتی اعتقاد داری؟ حالا بی خیال... خیلی جالبه این درگیری ها رو همیشه من تو خودم حس کردم. اتفاقا دیروز هم در موردش با یکی از دوستام بحث کردیم...یه بحث مفصل...که آخرش با یه دنیا اشک و یه دل خسته و مغز خسته تر و یه حس لطیف و دوست داشتنی تموم شد...منطق و احساس! دقیقا همین بود! منطق همیشه کم میاره آخه اصلا نمی فهمه احساس چی میگه!...این قدر خوشحال میشم وقتی شکستش رو می بینم! اما واقعا بعضی وقتا عقل راست میگه! برای همین میخوام سعی کنم به اون نزدیک تر بشم اما دلم قبول نمیکنه! خیلی پیچیده شد.اما میدونم تو می فهمی!
همیشه از اینکه عزیزانم حرف دلم رو نفهمیدن غصه می خوردم.اما حالا واقعا خوشحالم که دو نفر رو پیدا کردم که می فهمن من چی میگم! واقعا می فهمن!
آتنا خیلی برام جالب بود که تو هم از این موضوع نوشتی...دلم میخواد نوشته ی منو درباره ی این موضوع بخونی چون جاش اصلا تو وبلاگ نیست! یعنی از همون حرفایی که دیگران اگه بشنون....آره دیگه خودت که بهتر میدونی آتنای من...
مواظب دل قشنگت باش مهربونم...
دلم برات تنگه...کاش الان اینجا بودی...هستی...حس می کنم...حس ششم در سطح تیم ملی...!!!
شاد زی...

مینای خوبم......سلام سلام.........
کاملا اعتقاد دارم.........کاملا.............اینی که من می گم........یه نفر دیگه هم خوب می فهمه..........البته به جز تو ها..........
آره..........منم حس کردم که این درگیری ها برای همه باشه........
بله..........منطق و احساس............
مینا جان چرا با منطق اینجوری رفتار می کنی؟...........
منطق همیشه کم نمیاره............
اینو تو نوشته ام هم گفتم...........
فقط می دونم که از دست فرمان های خودشم خسته می شه.......
آخه جالبه.......منطق هم احساسو دوست داره..........
اینو کاملا می شه درک کرد...........
بله..........خیلی خوبه که ۲ نفر پیدا بشن که حرف آدمو بفهمن........
مثل همون گوش دادن تو وبلاگ خودت.........
حتما ...........دوست دارم حتما نوشتتو راجع به این موضوع بخونم......
منتظرم...........
مینا..........دل منم برات تنگ شده........هی!!!!!!...........
(اینو با افسوس بخون)............
این حس ششم تو هم منو کشته به خدا...........

شاد باشی............

آتنا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.blondangel.blogsky.com

دوستان.........
اجازه بدین یه توضیحی بدم.........
اون قسمت های بنفش رنگ رو طوری بخونید که انگار شخص سومی داره گفتگوی بین دو نفر رو گوش میده.........و اون دو نفر نمی دونند..........
اون شخص سوم هم با شنیدن حرف های اونا با خودش حرف میزنه............در حالی که حرفاشو فقط خودش می شنوه..........نه حتی اون دو نفر...........

توجه کردید دوستان!...........

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:38 ب.ظ

(دوستان لطفا این کامنت رو نخونن!)
می دونستی بر عکس نظر خیلیا!!! من عاشق سکوت و البته تنهاییم! تو بیشتر نوشته های دلم هم غم بزرگم این بوده هیچ وقت فرصت کافی برای تنها بودن نداشتم! و هیچ وقت نتونستم و پیش نیومده که درست حسابی تنها باشم...با اینکه خانواده ی خلوتی داریم...خیلی اوقات تنهایی من کمه! خیلی...
دلم تنهایی میخواد...برم یه جایی که تنهای تنها باشم! من باشم و من! مینا و مینا! هیچ کس نباشه..هیچ کس منو نبینه...
به حال خودم باشم...خودمو ببینم... خدا رو ببینم! آدما تو تنهایی به خیلی چیزا می رسن... شاید اگه من یه کم بیشتر تنها بودم خیلی با الانم فرق داشتم...یعنی حتما همین طوره...دیگه بچه ی خوبی می شدم...مطمئنم... آتنا دقت کردی با اینکه تو فقط چند ماه از من بزرگ تری ولی چه قدر بزرگ تر به نظر میای.شایدم من این جوری حس می کنم...
ولی نظر من واقعا اینه... چون عاقل تر و نمی دونم چی تر هستی! خیلی تر هستی ولی!می دونم می فهمی چی میگم! شایدم به خاطر شیطنت های من باشه که همه از دست من عاصی شدن... تنهایی باعث میشه آدم همه چیز رو از جلوی چشمش بگذرونه...این حد اقلشه! خیلی چیزای دیگه هست که فقط تنهایی به آدم میده! و ....
بقیه شو به خودت بگم راحت ترم... اعصابم داره به هم میریزه دیگه....
شاد زی...
امضا مینا!

مینا جونم..........خیلیا تنهای رو دوست دارن...........
یکیش خود من...........
می دونی چرا اینقدر تنهایی برای ما شیرینه؟...........
به خاطر اینکه وقتی تنهاییم ..........از موجودات زمینی تنهاییم.........
و کنار ما..........حسی معنوی همراه با تنهاییمون همراهی می کنه...
دوست داریم تنها باشیم تا به جز خودمون با کسی دردو دل کنیم که همیشه گوش شنوا برای ما داره و هیچ وقت از دست ما خسته نمی شه............
مینا .........هیچ کس از دست تو عاصی نیست..........
شیطنت های تو خودش کلی قشنگه...........
خب همه که نمی تونن مثل هم باشن............
امیدوارم بتونی با خودت و اون حس معنوی قوی اون جور که خودت می خوای تنها باشی..........
توی اون حس قشنگ که رفتی منو هم فراموش نکن.........
(از آب گل آلود ماهی می گیرم........میبینی!)

هر جور که راحتی.........
من مشتاقانه منتظر هم صحبتی با تو هستم.........
شاد باشی.........

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:02 ب.ظ

آخیش! اول شدم بالاخره! پیچیده بازیای ما نتیجه اش همینه دیگه! معلوم نمیشه کی اول میشه! یعنی همه فکر میکنن اول شدن!یوهاهاهاها
آتنای من...
هی دیسکانکت میشم..میرم یه چرخی تو خونه میزنم...یه کم دور خودم میگردم...بعد میام اینجا حرف میزنم....آتنا دارم خفه میشم! آتنا فکر می کنم اشتباه می کنم. انگار تا حالا به دلم ظلم کردم.انگار خیلی از دستم ناراحته...انگار اگه دستش به من برسه دخلم رو میاه...دلم ...آخ دلم...
آتنا...گناه داره خب... این جوری که گیر میکنه یه جایی خیلی سختشه...خیلی اذیت میشه طفلی... عقلم میگه بی خیال بابا...قابل بحث نیست این موضوع! اما دلم ول نمیکنه... چه کنم آخه من؟!
کم آوردم دیگه... خیلی دلم میخواد نوشته ی منو بخونی..البته میدونی چرندیاتی که من می نویسم همش حرفاییه که نمیتونم به کسی نمیگم یعنی به زبون بیارم.... بعضیاش هم اوناییه که خیلی گفتنش برام سخت بوده اما بالاخره گفتم!
خیلی پیچیده شد...
بی خیالش حالا بعدا با هم حرف میزنیم مهربونم...
شادزی...
امضا مینا!

بله.........شما همیشه اولی دوست گلم..........
مینا...........در این رابطه ترجیحا مستقیم حرف بزنیم..........
خیلی پیچیده است..........
شاد باشی..........

مینا سه‌شنبه 26 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

آتنای من...
من خیلی حرف دارم...هنوز از وبت نرفتم بیرون از اولین کامنت...
یه وبلاگ دیگه هم هست که مثل وبلاگ تو بدجوری دوستش دارم... یعنی وقتی میرم توش دیگه بیرون اومدنم با خداست...
خیلی نازه اونم.مطمئنم رفتی...حالا...بعدا!
کاش میشد دوباره بهت زنگ میزدم...خب روم نمیشه خب...
خب از شیوا میترسم خب! شوخی کردم..شیوا خیلی خوبه سوین... باید یه بار دیگه ببینمش ولی...حرفامونو با هم بزنیم...
با هم بیشتر آشنا بشیم! با پریسا هم باید بیشتر حرف بزنم!!!
یوهاهاهاها!!!!
امضا مینا!

مینا ی خوبم!
هر چی دوست داری حرف بزن..........
مطمئنم که تو تون وبلاگی که می گی رفتم......حالا.......بعدا!
شیوا ترس نداره طفلی............
شیوا خیلی خوبه جدی...........
حتما می بینیش دوباره.........
با پریسا هم حرف بزن............
(دوست داشتی منم تحویل بگیر!)
شوخی کردم!
مرسی که میای..........
شاد باشی.........

احسان ... چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:23 ق.ظ http://ehsan.itpu.mihanblog.com



*** دل هوشمند باید که به دلبری سپاری



که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی . . . ***


. . . همین . . .


یا علی . . .

سلام.........
ممنون از بیت بسیار زیباتون..........
چه دلنشین اشعار را با متن ها پیوند می دهید..........


می توان رشته ی این چنگ گسست.
می توان کاسه ی این تار شکست.
می توان فرمان داد:
های!
ای طبل گران
زین پی خاموش بمان!
به چکاوک اما
نتوان گفت : مخوان!

شاید مناسبتی نداشت........ولی.........
بازم ممنون از حضورتون..........
شاد باشید..........

احسان ... چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 06:32 ق.ظ http://ehsan.mihanblog.com



سلام ...

مناظره ی خیلی زیبایی بود مهندس خانم ....

خیلی ها از این جنگهای درونی دارن و به روی خودشون نمی

آرن ... خیلی ها هم اصلا براشون مهم نیست نتیجه ی

جنگ ...

این جنگ نباید بازنده داشته باشه ... که اگه هر کدومشون

شکست بخوره یک تراژدی اتفاق خواهد افتاد .... و این صلح

بهترین نتیجه ی ممکن برای این نبرد هست ....

اگر عقل و دل با هم بصورت موازی حرکت کنند .... درست مثل

دو تا خط موازی توی بینهایت با هم تداخل پیدا می کنند ... پس

خیالمون راحته که تا بینهایت مشکلی بین عقل و دلمون

نیست ... پس پیش به سوی بینهایت ... تا بینهایت . . .

بسیار ظریف به این موضوع پرداختین که من رو به شدت توی

فکر فرو برد ... و تازه به زویایی از درونم با تفکر بر این موضوع

پی بردم ....

خیلی خیلی عالی بود ...

سرسبز و شاداب باشید ...

یا علی ....

سلام دوباره.........
خیلی ممنون.........امیدوارم............
بله..........خیلی ها از این جنگ ها دارن و به روی خودشون نمیارن...
ولی اگه یادتون باشه ........گفتم: من رازی ندارم..........
در دل من این است...........
و چه ناگوار از این که در دل خیلی ها این هست و برایشان بی اهمیت...
من به این نتیجه رسیدم که وقتی نارحتیم........این دو از هم فاصله گرفته و با هم راه را نمی پیمایند..........
دقیقا میرسند به همان تراژدی ای که می فرمایید...........
که حقیقتا صلح بهترین راه است.........
درسته.........پیش به سوی بی نهایت...........

شما لطف دارید.........
شاد باشید.........

مینا چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:00 ق.ظ

این حس ششم بعضی وقتا کار دست اطرافیان طفلی میده! گناه دارن خب!
منطق کم میاره آتنای من...من خیلی دیدم! منطق احساس رو دوست داره ولی نمیدونم به خاطر غرورشه که باهاش کنار نمیاد یا همون آینده نگری و این چیزا! نمی دونم چرا این جوری فکر می کنم! اما خب هر دو تاشون بعضی وقتا خیلی گناه دارن............!!!
شادزی مهربونم...
مواظب دل قشنگت باش...

آره خب!!!..........
مطمئن باش منطق به خاطر همون آینده نگری یه خورده سخت می گیره.
مینا.........هر دو تاشون راست می گن..........
آدم باید به حرف هر دو شون گوش بده..........

تو هم همین طور مینای دوست داشتنی من..........
شاد باشی........

مینا چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ق.ظ

سلام آتنا جونم...
میگم چه قدر خوبه ها آدم بتونه بین این دو تا یه تعادل درست حسابی برقرار کنه...آخه اینا هر دوشون خود ما هستیم... اگه با هم دوست نباشن و درگیر بشن اون موقع ست که میگن طرف با خودش درگیره...
آتنا نمی دونم....خیلی پیچیده ست...
خسته شدم از این همه پیچیده بازی... هم دلم هم مغزم...خوشبختانه بعضی وقتا با هم تفاهم دارن...هر دو تا شون دیگه پیچیده بازی رو دوست ندارن...میخوان ی کم ساده باشن و سادگی رو ببینن!!!!!
بقیه ش برای بعد...
شاد زی...
مواظب دل قشنگت هم هستی دیگه...!!!

سلام مینا جونم..........
آره خیلی تعادل خوبه.........همیه کارا با تعادل برقرار کردن بین اینا درست می شه..........به شرط اینکه هیچ کدوم لجبازی نکنند......
جدی..........خیلی پیچیدست.........
مینای من........درسته.........سادگی از همه چیز بهتره.........
باشه برای بعد.........
شاد باشی..........

مینا چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام آتنای من!
من بازم اومدم که بگم خیلی دوستت دارم...
تنفس من! این حرفا داره تو دلم انبار میشه ها! پس کی ۲ مرداد میشه؟!
خسته شدم....
مواظب دل قشنگت باش...مهربونم...
شاد زی...

سلام مینای خوبم.........
منم خیلی دوستت دارم........دیگه گفتن نداره.........خودت می دونی.
آره ها!!!..........پس کی ۲ مرداد میشه........
مینا......کجایی؟.........چرا نیومدی دیگه؟.........
دلم تنگ شد.........
بیا دیگه.........
منتظرم..........
شاد باشی..........

عامر پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:50 ق.ظ http://ندارم

سلام
خوبی؟
باز هم فرشته بلاند غوغا کرده
خواهشاً آرشیو این نوشته ها رو نگه دار
بعداً برای دانلود تو وبلاگ بزار
اینطوری کاربرای جدیدت هم می تونن نوشته های قدیمیت رو یکجا دریافت کنن
همه رو بخونن و برای بخش دانلودت هم نظر بزارن
یه جورایی سرعت کار بالا میره
این هم نظر ما
خوب یا بد دیگه به بزرگی خودتون ببخشید
ممنون
خدانگهدار

سلام.........
مرسی .........خوبم........
ای بابا!!!...........شرمنده می کنیا!!!..........
خب حالا همچین میگه انگار چی هست این نوشته های من!......
البته این کارای دانلودو از این حرفا رو شما ماشاالله خوب واردی.........
ممنون که اومدی نظر دادی..........
خواهش می کنم..........
خدانگهدار..........

مینا پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام آتنای من!
ببخشید چند ساعت نیومدم!!! مثلا امتحان داشتم!
عجب امتحان خوفی بود!ترسیدم فراوان!
نمره ها رو نزدن آتنا! بد جنسا میخوان ییهو ذوق مرگ مون کنن شیطونا!
راستی به همه دوستانی که اومدن هم سلام عرض می کنم!
به مستر احسان و مستر عامر که فکر کنم دکتر رینو هستن! و به میناها!!! یوهاهاهاها...
شاد زی مهربونم...
امضا مینا!

سلام مینا جونم.......
خوبی؟.......
خوش اومدی..........
آره بابا!........تا مارو سکته نیارن ول کنمون نیستن.......
جواب سلام واجبه مستر های محترم...........
خیلی خوشحال شدم دوباره دیدمت........
شاد باشی..........

هنگامه پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:35 ب.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جونم
خیلی متن قشنگی بود
دلم واسه قلبه سوخت.
آخه همیشه اونه که کوتاه میاد.فداکاری می کنه..........

سلام دوست من.........هنگامه جون........
خواهش میکنم.........
آره...........همیشه قلبا فداکارن.........
همیشه........
ممنون که اومدی.......
شاد باشی..........

عامر جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:24 ق.ظ http://ندارم

سلام
دانلود کار سختی نیست
پیشنهاد من اینه که هر وقت آرشیوت کامل شد , مثلاً 3 ماه شد
نوشته های سه ماهت که تو ماکروسافت وٌرد داری رو زیپ کن
به عنوان آرشیرو اول مثلاً یا ...
بعد به یه لوکیشن رو نت نیاز داری , من دوتا پیشنهاد برات دارم
1.میتونی تو یه سایت شِیر مثل www.4shared.com ثبت نام کنی و فایل زیپ شدت رو روش آپدِیت کنی , کار سختی نیست
به یه کم انگلیسی خوب نیاز داره که شما ...
2.میتونی بدیش من تا رو لوکیشن خودم رو نت آپدِیت کنم , بعد
لینک مربوط به دانلود فایلت رو بهت میدم , اون وقت اگه لینک رو وبلاگت بزاری کار ما تمومه , همین .

البته راه های دیگه هم هست , ولی گفتم , من وبلاگر نیستم
راه های دیگه مربوط به وبلاگ سازی می شه که من بلد نیستم

باز هم می گم , این نوشته ها ارزش دارن , نگهشون دار
همین
خدانگهدار

سلام........
می دونم.........
مرسی از پیشنهادت........
استفاده کردم.........
ولی خودتم کمکم می کنی دیگه؟.........
ممنون.........
فعلا.........
شاد باشی.........

عامر جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:30 ق.ظ http://ندارم

sallam
khubi
sari be in weblog bezan
man fek mikardam in weblog malle u hast
vali eshtebah mikardam

http://www.marhham.blogsky.com

sharmandeh vasse eshtebaam

bye

سلام.......
مرسی خوبم.......
حتما سر می زنم........
باید جالب باشه که تو اشتباه کردی.........
معلوم نیست چه شکلیه که اشتباه گرفتی.........
ممنون که گفتی........
شاد باشی..........

دری جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 12:38 ب.ظ

آتنا جان مثل همیشه قشنگ و دلنشین و خواندنی
منتظر متن های زیبای بعدیت هستیم

سلام دری من.......
می دونی که چقدر از دیدنت خوشحال می شم........
ممنون از لطفت.........
حتما........
شاد باشی..........

مینا جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:35 ب.ظ

سلام آتنای من!
تو دیگه چرا آپ نمیکنی؟! جواب کامنت های قشنگت رو دادم مهربونم...
ما همه منتظریما!
شادزی...

سلام مینای من..........
چشم!!!!..........آپ می کنم..........
قربونت برم عزیزم..........خوندم...........ممنون...........
باشه............حتما..........
شاد باشی............

مینا!!! جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:43 ب.ظ

راستی آتنا!
دیشب دوباره داشتم میومدم خونه گل خریدم! با یه دونه نون! آخه بوش تمام خیابون رو پر کرده بود! منم که عاشق بوی نون تازه! بدو بدو رفتیم با رضوان یه نون خریدیم تا سر کوچه با هم بودیم. گفتم وای باز شهین خانوم تو کوچه ست؟ رضوان گفت بی خیالش بابا...سرتو بنداز پایین جوابشو نده! گفتم مگه کخ دارم؟!(البته بخشیدا!)
خدا رو شکر نبود تو کوچه. وایسادیم تو تاریکی با هم همون یه دونه نون رو تا آخر خوردیم البته سر کوچه! بعد رفتیم خونه مون! کلی با هم خندیدم...حقیقتا جات خالی بود! چه با کلاس شد جمله ام! یوهاهاهاهاها
البته شفاف سازی کنم.چون هیچ کس نبود و رفت و آمد در اون ساعت از شب وجود نداشت وایسادیم با هم حرف زدیم!
بازم بگم جات خیلی خالی بود...خوش گذشت...مخصوصا تو امامزاده! خیلی خوب بود...بارون اومد...این قدر ذوق کرده بودم! به رضوان می گفتم تو برو سر کلاس من نمیام! اما به زور منو برد دیگه! اونجا هم خوب بود.استاد کلی خندوند مون! چند تا کلمه ی جدید هم یاد گرفتم! البته اگه حواسم به کلاس بود خیلی بیشتر از چند تا یاد می گرفتم!!!!
نکته رو گرفتی دیگه جیگرززززززززززز؟!
شادزی قربونت برم!
امضا مینا!

بفرما گلم!!!........
آخه چقدر تو قشنگ تعریف می کنی !!..........
مرسی که می گی..........
آره........دیشب هوا عجیب بود.........خیلی حال داد...........
خوش به حالتون که رفتین امامزاده.........
سر کلاس هم حواست جمع باشه دختر خوب!!!..........
نکته رو خوب گرفتم..........
ممنون که میای.........
شاد باشی.........

مینا! جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 04:47 ب.ظ

آتنای من!
کجا برم آخه؟! نمیخوام برم خب! اااااااااااااااااا!
دوست دارم بمونم خب!
آتنا مامانم گیر داده میگه بیا بریم مشهد یکشنبه! گفتم نه الان هوا خوب نیست!میگن نه همین الان!
خب اگه بگم به خاطر دومه که...اوه اوه اوه!
دعا کن حالا نریم فعلا اصلا حس سفر نیست! یعنی برم اون بیچاره ها هم دپرس میشن! تا حالا هم که منو آروم ندیدن! گیر میدن که آره دیگه....!
بی خیالش تو به هر حال دعا کن!
شادزی قشنگم!

مینا جونم!..........
نه!!!!!!!.............نرو!!!!!!!............
حالا حس منو خوب درک می کنی دیگه...........
ای وای............پس دوم چی؟؟؟...........
نمی خوام............
مینا............
یه کاری بکن دیگه...........
منم دعا می کنم..........
فعلا........
شاد باشی..........

احسان ... جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:10 ب.ظ http://ehsan.mihanblog.com

سلام ....
بی مقدمه ....
اومدم عذر بخوام ...
به خاطر یه اشتباه کوچیک خیلی بزرگ ....
من ... اشتباه کردم ... از اینکه توی خوندن نظر شما کم دقتی کردم ...
آیا منو می بخشین ....؟؟؟

سلام...........
ای بابا!!!.........
این چه حرفیه که می زنید........
شما اینجوری منو شرمنده می کنید...........
خواهش میکنم............
بالاخره انسان اشتباه می کنه دیگه...........
تازه حالا مگه چی بود!!!...............
به خاطر یه موضوع به این کوچیکی که عذر خواهی لازم نیست............
خواهشا منو شرمنده نکنید...........
شما بزرگوارید.............
شاد باشید...........

مینا جمعه 29 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:32 ب.ظ

آتنای من! سلام!
نمیدونم چرا این قدر ... شدم!
آتنا امروز هیچ کس نگران پست آدینه نبود! من پست آدینه رو دوست دارم آتنا! اما...
نمیدونم!
دلم گرفته... دارم غصه میخورم الان!
آتنا غروب جمعه خیلی دلگیره اما قشنگه...یه جوریه! من دل گرفته رو بیشتر دوست دارم! نمیدونم چرا شاید آزار دارم!
آتنا برام دعا کن...
شادزی...

سلام.........
دلت نگیره مینا..........
غروب جمعه که از نظر دلگیری جای خود داره.........
ولی تو سعی کن دلت شاد باشه..........باشه؟..........
حتما.........تو هم منو دعا کن.........
شاد باشی...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد