بیاموزیم ...

          "به نام خداوند مهربان"

 

 

شیرین ترین و آموزنده ترین لحظه زندگی پروفسور حسابی

 

 

 

 

 

مطلبی که در ادامه می آید خلاصه شده بخش ملاقات با انیشتین از کتاب استاد عشق به قلم ایرج حسابی پسرپروفسور می باشد.

 درخلاصه بخش ملاقات با انیشتین ، پروفسور حسابی چند نظریه مهم در علم فیزیک داشتند که مهم ترین آنها بی  نهایت بودن ذرات بود , در این ارتباط با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می کنند و همه آنها توصیه می کنند که بهتر است که بطور مستقیم با دفتر پروفسورانیشتین تماس بگیرد ، بنابراین ایشان نامه ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه پرینستون می فرستند  ،بعد از مدتی ایشان به این دانشگاه دعوت میشوند و وقت ملاقاتی با دستیار انیشتین برایشان مشخص میشود  ،پس از ملاقات با پروفسور شتراووس به ایشان گفته می شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور انیشتین تعیین می شود که نظریه خود را بصورت حضوری با ایشان مطرح کنید .

پروفسور حسابی نقل می کنند که وقتی برای اولین باربا بزرگترین دانشمند فیزیک جهان آلبرت انیشتین روبه رو شدم ایشان را بی اندازه ساده , آرام و متواضع یافتم و البته فوق العاده مودب و صمیمی! زودتر از من در اتاق انتظار دفتر خودش , به انتظار من نشسته بود و وقتی من وارد شدم با استقبالی گرم مرا به دفتر کارش برد و بدون اینکه پشت میزش بنشیند کنار من روی مبل نشست , نظریه خود را در ارتباط با بی نهایت بودن ذرات برای ایشان توضیح دادم ، بعد از اینکه نگاهی به برگه های محاسباتی من انداختند ، گفتند که ما یکماه دیگر با هم ملاقات خواهیم کرد.

یکماه بعد وقتی دوباره به ملاقات انیشتین رفتم به من گفت : من به عنوان کسی که در فیزیک تجربه ای دارم می  توانم به جرات بگویم نظریه شما در آینده ای نه چندان دور علم فیزیک را متحول خواهد کرد ، باورم نمی شد که چه شنیده ام , دیگر از خوشحالی نمی توانستم نفس بکشم , در ادامه اما توضیح دادند که البته نظریه شما هنوز متقارن نیست باید بیشتر روی آن کار کنید ، برای همین بهتر است به تحقیقات خود ادامه دهید ، من به دستیارم خواهم گفت همه امکانات لازم را در اختیار شما بگذارند, به این ترتیب با پی گیری دستیار و نامه ای با امضا انیشتین بهترین آزمایشگاه نور آمریکا در دانشگاه شیکاگو را در اختیار من قرار داد، در خوابگاه دانشگاه نیز یک اتاق بسیار مجهز مانند اتاق یک هتل در اختیار من گذاشتند ,

اولین روزی که کارم را در آزمایشگاه شروع کردم و مشغول جابجایی وسایل شخصی بر روی میزم و کشوهای آن بودم , متوجه شدم یک دسته چک سفید که تمام برگه های آن امضا

شده بود در داخل یکی از کشوها جا مانده است , بسرعت آن را نزد رییس آزمایشگاه بردم و مسئله را توضیح دادم , رییس آزمایشگاه گفت این دسته چک جا نمانده متعلق به شما است که تمام نیازمندیهای تحقیقاتی خود را بدون تشریفات اداری تهیه کنید ، این امکان برای تمام پژوهشگران این آزمایشگاه فراهم شده است .

گفتم : اما با این روش امکان سو استفاده هم وجود دارد؟ او در پاسخ گفت: درصد پیشرفت ما از این اعتماد در مقابل خطا های احتمالی همکاران خیلی ناچیز است .

بعد از مدتها تحقیق بالاخره نظریه ام آماده شد و درخواست جلسه دفاعیه را به دانشگاه پرینستون فرستادم و بالاخره روز دفاع مشخص شد , با تشویق حاضرین در جلسه , وارد سالن شدم و با کمال شگفتی دیدم انیشتین در مقابل من ایستاد و ابراز احترام کرد و به دنبال او سایر اساتید و دانشمندان هم برخاستند, من که کاملا مضطرب شده و دست وپای خود را گم کرده

بودم با اشاره اینیشتین و نشتستن در کنار ایشان و کمی صحبت که با من کردند آرام تر شده و سپس به پای تخته رفتم و شروع کردم به توضیح معادلات و محاسباتم و سعی کردم که با عجله نظراتم را بگویم  ، که پروفسور اینیشتین من را صدا کرده و گفتند که چرا اینهمه با عجله ؟ گفتم  : نمی خواهم وقت شما و اساتید را بگیرم ، ولی ایشان با محبت گفتند : خیر الان شما پروفسور حسابی هستید و من و دیگران الان دانشجویان شما هستیم و وقت ما کاملا در اختیار شماست .

آن جلسه دفاعیه برای من یکی از شیرین ترین و آموزنده ترین لحظات زندگیم بود  ،وقتی بزرگترین دانشمند فیزیک جهان یعنی آلبرت انیشتین من را استاد خود خطاب کرد و من بزرگترین درس زندگیم را نیز انجا آموختم که هر چه انسانی وجود ارزشمند تری دارد همان اندازه متواضع , مودب و فروتن نیز هست !!

یکماه بعد ، بعد از کسب درجه دکترا، انیشتین به من اجازه داد که در کنار او در دانشگاه پرینستون به تدریس و تحقیقاتم ادامه دهم.

نظرات 13 + ارسال نظر
مینا سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام آتنای من....!!!!!!!!!!!

خوبی؟ چه قدر این پروفسور حسابی موجود با حالی بودن.
من عاشق این جور آدمام... مخصوصا هم که زمینه ی تحقیقاتی شون چی بوده؟؟؟*فیزیک*!!!

خیلی ممنون از مطلبت...
قشنگ بود و آموزنده....

بازم میام...

شادزی...

سلام مینای خوبم ...

ممنون ... تو چه طوری ؟؟؟....

بله ... پروفوسور حسابی حقیقتا انسان ارزشمندی بودن ...
بالاخره واسه خودشون پدر علم بودن ...
و چه بهتر و دوست داشتنی برای تو که ایشون در مورد فیزیک کار می کردند ...

خواهش می کنم ...
امیدوارم ...
بازم بیا ...
شاد باشی ...

مجتبی غریبه تاریکی سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.eshghe-sookhte.blogfa.com

سلام دوست خوبم.... اومدم بهت سر بزنم و با اجازه شما توی وب زیبات یه قدمی بزنم و در آخر بگم که عشق سوخته آپ شد و باز هم با مطلبی داغ منتظر حضور گرمت هستم....

بیا که غریبه تاریکی زیادی تو خماری حضورت نمونه

منتظرم

خدانگهدار

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی !
مطمئن باش و برو
ضربه‌ات کاری بود !!!
دل من سخت شکست
و چه زشت
به من و سادگی‌ام خندیدی
به من و عشقی پاک
که پر از یاد تو بود
و خیالم می‌گفت تا ابد مال تو بود
تو برو، برو تا راحتتر
تکه‌های دل خود را آرام سر هم بند زنم

سلام دوست من ...
خوش اومدین ...
ممنون از حضور شما ...
چشم ...
من همیشه به وبلاگ زیبای شما سر می زنم ...
مرسی که منو تنها نمی ذارید ...
موفق باشید ...

فامیل سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:46 ب.ظ

الهی ،ازگفتن ((یا))شرم دارم((استاد علامه حسن زاده آملی ))ایمیلم رابخون و جواب بده ممنونم

سلام به پسر عمه ی خوب خودم ...
ممنون که میای و منو مثل همیشه خوشحال می کنی ...
بابا دیگه اومد شمال ...
سی دی رو که بگیره ... تو هم از دست من راحت می شی ...
( چشمک ! )
بازم متشکر از حضور همیشگیت ...
شاد باشی ...

عامر سه‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 ب.ظ http://ندارم

سلام , خوبی ؟
من متاسفانه وقت نکردم این مطلب رو کامل بخونم
ولی می دونم که دکتر حسابی مرد بزرگی بود
ولی اگه سرنوشت " علی جوان " رو بخونی خیلی خوشت میآد
با تمام بی احترامی ای که بهش شد , بازم طرحش رو به کرسی نشوند
ولی با نهایت پستی جایزه نوبل رو بهش ندادند
خلاصه . . . این خوریه دیگه . . .
ممنون
بای

سلام ...
ممنون ... تو هم خوبی دیگه ؟؟...
می دونم ...
حالا می خونی ...
رفتی دانشگاه ... بشین همه رو قشنگ بخون ... تلافی این همه مدت ...

در ضمن ...
ممنون از معرفیت ...

خواهش می کنم ...
خدا نگهدارت باشه ...
موفق باشی ...

هنگامه چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:47 ق.ظ http://number1toit.blogfa.com

سلام آتنا جونم
خیلی خیلی جالب بود
باز هم به عنوان یک ایرانی احساس غرور بهم دست داد...
اگه بازم از دکتر حسابی مطلب داشتی حتما بذار
مرسی..........

سلام هنگامه جونم ...
مرسی ... امیدوارم ...

منم همین ...
واقعا همیشه دوست دارم از چیز هایی که در مورد مردم ایران و خود ایران نشنیدم و می دونم که حقیقتا افتخار آفرینه بیشتر بدونم ...

حتما دوست من ... اگه پیدا کردم حتما ...

خواهش می کنم ...
خوش باشی ...

مجتبی غریبه تاریکی چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:11 ب.ظ http://www.eshghe-sookhte.blogfa.com

عالی مثل همیشه.......
باز هم عشق سوخته منتظر حضور گرم شماست...
تنهام نذار دوست خوبم....
ممنون و خدانگهدار

امشب تمام خویش را از غصه پرپر میکنم
گلدان زرد یاد را با تو معطر میکنم
تو رفته ای و رفتنت یک اتفاق ساده نیست
ناچار این پرواز را این بار باور میکنم
یک عهد بستم با خودم وقتی بیایی پیش من
یه احترام رجعتت من ناز کمتر می کنم
یک شب اگر گفتی برو دیگر ز دستت خسته ام
آن شب برای خلوتت یک فکر دیگر میکنم
صحن نگاهت را به روی اشتیاقم باز کن
من هم ضریح عشق را غرق کبوتر میکنم
شعریست باغ چشم تو غرق سکوت و آرزو
یک روز من این شعر را تا آخر از بر میکنم
گر چه شکستی عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان دیوانه ام که با غمت سر میکنم
زیبا خدا پشت و پناه چشمهای عاشقت
با اشک و تکرار و دعا راه تو را تر میکنم

ممنون و ممنون ...
و شما هم مثل همیشه ... حضوری پر رنگ دارید ...
واقعا مرسی ...

مینا چهارشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ب.ظ

سلام آتنای من....!!!!!

چیطوری؟ کجایی؟پیدات نیست؟! نت تعطیله؟!

من امروز یه کم سرم شلوغ بود... رفتم باغ رضوان اینا... کار خیلی خیلی مهمی بود...! برات میگم حالا...
یه کم دعوام کرد...گفت چرا حقایق رو بیان نکردم...یعنی چرا همه ی حقایق رو نگفتم...منم که حساس...
گفتم شرمنده...معذوریم....!

شادزی گلم...



سلام مینا جان ...

من جای نیستم ... همین جام به خدا ...

برام گفتی حالا ...

خوش باشی ...

احسان . . . پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:01 ق.ظ http://ehsan.mihanblog.com


به نام خدای دانا و حکیم

سلام . . .

بدون شک پروفسور حسابی یکی از مفاخر علمی جهان و صد البته ایران عزیز ما بود و هست . . .

فعالیتهای علمی ایشان به قدری به اعتلا و پیشرفت علم کمک کرده که اگر ایشان را پدر علم نوین ایران بنامیم زیاد دور از حقیقت نیست ...

تاسیس دارالمعلمین و تاسیس موسس ی ژئوفیزیک در ایران و از همه مهمتر تاسیس دانشگاه تهران بعنوان یکی از قطبهای بزرگ علمی لیرا و خاور میانه بدون شک ایشان را برای ما ایرانیان عزیز و محترم داشته است ....

پروفسور حسابی نمونه ی کامل پیوند و علم و معنویت بوده است ... و طبق آنچه در زندگینامه ی ایشان نوشته شده ایشان هر گاه به بن بست علمی می رسیدند به نماز و قرآن و وعنویت روی می آوردند تا از منبع لایزال علم و عشق و هستی سیراب شوند ...
دستیابی به اوناع مدارج علمی نشانه ی سیری ناپذیر بودن ایشان از علم بوده که باعث شده همواره در میان تمامی دانشمندان هم عصر خویش مورد توجه قرار گیرد ...

در رابطه با پروفسور محمود حسابی هر چه گوییم کم گفته ایم .... باشد که ما هم به نوبه ی خود قدمی هر چند ناچیز در مسیر سبز ایشان برداریم ... ان شاالله ...

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست ...
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد ...

روحش شاد ... یادش گرامی
از شما دوست خوب هم به خاطر یاد آوری این مفاخر و مشاهیر بزرگ ایران زمین سپاس فراوان دارم که با اشاعه ی این مطالب به ما در یادواره ی یاد ایشان ما را کمک می کیند ...

با سپاس مجدداز شما ...

یا علی ....

سلام ...

اولا تشکر می کنم از نظر کامل و جالبتون ...

دوما اینکه کاملا حقیقت همینه که شما گفتید ...

ما وقتی دبیرستان بودیم ... پسر پروفوسور حسابی اومدند و برای ما صحبت کردند ...

و این نوشته ای که الان برای شما نوشته ام هم دراون زمان نیز برای ما تعریف کردند ...

و بیشترین تاثیری که حرفاشون روی من گذاشت ...
همون قسمتی بود که مربوط به وجود معنویت در زندگی ایشون می شد ...

باز هم از شما ممنونم ...

خواهش می کنم ...

موفق باشید ...

مینا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام آتنا جونم...

به قول شاعر میگه:::

این روزا سنگینه سرت...
..
.
.
.
خلاصه هوای ما رو نداری...شلوغ شده دور و برت...


حالا ببین این یکی دو روز آخر چه جوری میگذره...!
انگار ثانیه ها هم دلشون کتک میخواد...منم که خشن!!!

شیوا چیطوره؟دلم براش فنچ شده... راستی طفلی حتما کلی بی قراری می کنه بابت...!آره...

بگو داره انتظارها به پایان میرسه...
شنبه می بینمت...
اما این دلیل نمیشه که تا قبل از شنبه نبینمت!
یا اینکه تا قبل از شنبه نیام اینجا!!!
می فهمی که...!

آره و اینا!!!!!!!!!!!!!!
آخه...!

یوهاهاهاهاهاهاها...

شادزی آتنای من....!!!!!!!!!!!

سلام مینای خوبم ...

وای آره مینا ...
خیلی دیر می گذره ...
ولی یه چیزی رو اعتراف کنم ! ...
حالا داریم به شنبه نزدیک می شیم ... یاد اینکه داره استراحتام تموم می شه ... اعصابمو خورد می کنه ...
( چه تنبلم من ! )

خب عادت کردیم خب !

می بینمت ...
فردا ! ...

شاد باشی ...

مینا پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:40 ب.ظ http://silveraster.blogsky.com

سلام سلام چیطوری؟!

می دونی؟! شرط می بندم نمی دونی...!
امروز پنج شنبه بود...
طبق هر قانون و شرع و عرفی که حساب کنی فردا جمعه ست!
بر همگان نیز واضح و مبرهن است که بعدش شنبه ست!
قضیه همینه! یعنی نکته ی اصلی اینجاست!
شنبه چه خبره؟؟؟! پیچیده بازی؟! عجب...!

ببین آتنا... راضی شون کردم شنبه مثل بچه های خوب پاشن بیان دانشگاه... مگر اینکه اتفاق خاصی بیفته...مثلا یه انتخاب واحد دیگه این وسط بذارن برامون!!!

یوهاهاهاهاهاها...

تـــــــــــــــــــــــــنا....دلم برات فنچ شده ها...

هر وقت دفتر جدیدم رو می بینم یاد تو میفتم...آخه جلدش زرده یه جورایی...خیلی نازه...اسمش قشنگ تره!!! آره دیگه...منم که عاشق پیچیده بازی...! ولی هم چنان بچه ی خوبیم...! اگر خلافش ثابت شد حتما بهت خبر میدم...خیالت مبل ...!

چه قدر چرت و پرت میگی خب...خب برو خونه تون خب...
به قول حسین مون برو دم خونه ی خودتون

سلام سلام ...
خوبم خوبم ...

خوب کردی ...
پیچیده بازی ؟؟ ...
آره خب !

اوه اوه ...
مینا حواست به شیوا هست دیگه !!!
وووویییی.....
می ترسییییییییم .......

آخه به تو که کاری نداره ...
به من کار داره ...

به به ...
دفترت چه خوشگله ...

خوش اومدی ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ب.ظ



شاعر میگه:::

آهای خشگل عاشق...

آهای عمر و دقایق...

آهای وصل به موهای تو سنجاق شقایق...
.
.
.
.
.
.

چه بی حیا!
چه ربطی داشت به چی؟! اصلا کلا چی به چی ربط داشت؟!

ببین آتنا جونم....به جون مینا ییهو یاد این افتادم...
می دونی من اصولا این شعرو خیلی دوست داشتم... دبیرستان خیلی اینو گوش میدادم...مخصوصا که یکی از دوستام سی دی شو به هم داده بود که خیلی این لاوش بودم...
بی خیال...

تازه یکی دیگه هم با خط فضایی اینو برام نوشته... اگر پیداش کردم میارم ببینیش...خیلی خشگله خطش...

شادزی دیگه بابا...هی حالا من بگم...خواه پند گیر خواه ملال!!!

خیلی باحاله این بچه...

گفتم شادزی یعنی تموم شد دیگه حرفام...

خداحافظت...




مینا منم این آهنگ رو دوست داشتم ولی شاید بیشتر از ۲ هفته نشد ...

ممنون که میای و منو تنها نمی ذاری ...

تا فردا ...
خوش بگذره ...
شاد باشی ...

سید جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:26 ق.ظ

سلام
دوست عزیز این مطلبتون واقعا بجا و زیبا بود من از بس به پرفسور حسابی علاقه دارم همیشه به دوستام کتاب استاد عشق رو هدیه می دم البته نه هر دوستی چون می دونم با این کار دوستام هم عاشق پرفسور میشن یه دنیا ازت ممنونم که عشق منو زنده کردی
روحش شاد و یادش گرامی
در ضمن وبلاگ به این زیبایی نامش ....
یا حق

سلام به شما دوست عزیزم ...
ممنون که به اینجا اومدین و منو از نظر جالبتون خوشحال کردید ...

خواهش می کنم ...
خوشحالم که چیزی رو براتون زنده کردم ...

نمی دونم نظرتون راجع به نام وبلاگم چیه ؟
خوشحال می شم بدونم ...

راحت بگید ... مشکلی نیست ...

شاد باشید ...

بهاره یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:22 ب.ظ

سلام اتنای زیبای نازنینم خیلی جالب بود . من عاشق دکتر حسابی هستم و از خوندن این مطلب واقعا لذت بردم. همیشه شادو موفق باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد