دلتنگی ...

* به نام او* 

 

 

سلام ... 

دلم برای اینجا خیلی تنگ شده ... 

دلم برای نوشتن ... 

و بیشتر و بیشتر ..

 دلم برای قدم زدن در زیر آسمان آبی گنبد سبزمرقد پیامبرت ... 

 

 

 

و ... 

 

دلم می لرزد از دلتنگی خانه ی تو ... 

دلم فقط تو را می خواهد ...   

 

آغاز رمضان ...

        "به نام بهترین میزبان"

 

 

در جاده ای در حال قدم نهادن هستم ...

قلبم تند تند می زند ...

زمانی که شوق دیدار محبوبی زمینی در دلم می باشد ،  با نزدیک تر شدن به سرای او قدم هایم سست می شود ...

می لرزد ... از ذوق دیدار ...

 

ولی این بار ...

 

چه شگفت انگیز !!!

هر چه نزدیک تر می شوم قدم هایم استوارتر می شود ...

حس می کنم هاله ی دور بدنم پر رنگ تر شده ...

خودم را در آسمان می بینم ...

 

چه شوقی !!!

 

شوق رسیدن به در خانه ی او ...

 

دیگر نزدیک شدم ...

راهی نمانده ...

 

چه عجیب !!!

دیگر راه نمی روم ...

من در حال پرواز کردنم ...

 

شگفتا !!!

سر در خانه ی دوست ...

چه زیباست ...

ابتدایش نوشته شده  : " من همیشه منتظرت هستم ... زودتر بیا ..."

دوباره می خوانم ...

نوشته : " چرا معطل می کنی ؟... می دانی که من مشتاق ترم ..."

خدایا ...

چه شد ؟...

اول که چیز دیگری نوشته بود !!!...

نمی توانم به همین راحتی از آن بگذرم ...

پس دوباره می خوانم ...

نوشته : " چقدر حساسی !!!... انگار منتظری تا من دستت را بگیرم و تورا داخل کنم ؟..."

وای بر من ...

سرم را از شرم پایین می آورم ...

ولی کنجکاوی نمی گذارد ...

دوباره به نوشته نگاه می کنم ...

نوشته شده : " آری ... من همیشه و همیشه منتظرت هستم ..."

 

تازه می فهمم...

آنقدر شگفت زده شدم که از یاد بردم کجا هستم ...

درست آمده ام ...

سر در خانه ی دوست ...

آری ... اوست ...

خود اوست که با من سخن می گوید ...

 

درب خانه اش گشوده است ...

هزاران نفر ... یا بهتر بگویم ... هزاران  فرشته  در آنجا حضور داشتند ...

می پرسم ...

همیشه این درب گشوده است ؟...

لبخندی می زنند و می گویند ...

" مگر اولین بار است که به اینجا می آیی ؟ ... "

خجالت می کشم ...

پیش خودم می گویم ...

" من همیشه می آیم ... ولی همیشه شگفت زده ام ... به دل نگیرید ..."

داخل می شوم ...

وای ...!!!

چه مهمانی پر شکوهی ...!!!

بهتر از این نمی شود ...

همه جمعند ...

از ذوق نمی دانم چه بگویم ...

از خوشحالی فراوان داد می زنم ...

مامان ...

بابا ...

شیوا ...

همه ی فامیل ... همه ی آشناها حضور دارند ...

و شما ...

دوستای خوب من !

 

ناگهان بهت زده می شوم ...

دهانم قفل می شود ...

اینک تمام تنم می لرزد ...

درست می بینم ؟...

آری ...

دوباره توانم را بدست می آورم ...

دستانش را گشوده تا در آغوشم بگیرد ...

چشمانم را می بندم...

به سویش می روم ...

در بغلش خودم را گم شده می بینم ...

آرام آرام چشمانم را می گشایم ...

خوابم یا بیدار ؟...

همه می گویند ... " بیداره بیدار "

 

سلام ...

سلام خدای من ...

سلام خدای بزرگ من ...

 

و او با تمام مهرش لبخند می زند و می گوید ...

"خوش آمدی ... خوش آمدی به مهمانی خدا ... به محفل ما ..."

 

 

 

((  بچه ها بنویسید  عشق... با خط درشت بنویسید... این یک تکلیف شب است...در دفتر مشقتان ... از روی  خدا  صد بار بنویسید ... ))

 

شرمسارم ...

"به نام خداوند بزرگ"

 

 

 

 

نمی دانم از کجا شروع کنم !...

اصلا نمی دانم چقدر می توانم از او بگویم! ...

آیا می توانم  خودم را خالی کنم از حرف هایی که یک عمراست در گلویم گیر کرده؟ ...

حرفایی که فقط و فقط توانستم قسمت هایی ازآن رابه خود او بگویم ...

تازه... بقیه ی آنها را که نتوانستم به زبان بیاورم  به خوداو سپردم ... آخر او از حرفای ناگفته ام نیز باخبراست ...

 

خدایا ...

 

نمی دانم به چه صورتی این همه مهرت را در مورد خودم جبران کنم ! ...

همیشه در مقابل بزرگی تو شرمنده ام ...

آنقدر شرمنده که فقط با حس کردن بزرگی بی نهایتت تمام وجودم را می خواهم در برت فدا کنم ...

تا مطمئن شوی که چقدر از این بابت خوشحالم که چون " تویی "همیشه در کنارم می ماند ...

 

خدایا ...

 

من در طول زندگیم حتی لحظه ای نبودنت را حس نکردم ...

همیشه خودم را در زیر سایه ی پر از لطافتت احساس کردم ...

ولی هیچ گاه نتوانستم  جبران کنم ...

 

خدایا ...

 

من ، واقعا با چه کاری می تونم این همه بزرگی تورا پاسخ بگویم ؟ ...

خودت می دانی من همیشه در مقابل تو ........شرمسارم ...........

آنقدر شرمسار که نمی توانم سرم را بالا بگیرم و حتی با چشمان خیسم ازتو تشکر کنم ...

چون می دانم که این تشکر نمی تواند حتی درصد کمی از مهرت را جبران کند ...

 

خدایا ...

 

تو بگو ...

تو ... تنهای تنها ... در گوش من بگو .... که من چه کار باید بکنم .....تا حداقل از این عذاب راحت شوم....

عذاب نتوانستن پاسخ گویی به بزرگی تو! ...

می دانم اکنون نیز با بزرگیت به من جواب می دهی ....

و من را همیشه در کنارت  بیش از پیش شرمنده می کنی ...

می دانم ...

 

خداوندا ...

 

از من بپذیر سری را که در مقابلت در سجده  فرو می برم ...

از من بپذیر کمری را که در مقابلت خم می کنم ...

 

دستان نیازم را که همیشه به درگاه تو بالا رفته می بینی ؟.......

همیشه منتظر پاسخ از توست ...

چه بی حیا !....

خودم خجالت می کشم ...

ولی می دانی که جز تو هیچ کس پاسخ گوی این همه احتیاجی که در وجود من موج می زند نیست ...

پس من همیشه و همیشه به تو پناه می آورم ...

ولی باز هم می گویم  ...

فریاد می زنم ...

 

که من همیشه در مقابل تو ...

 

 

شرمسارم ...