سکوت ...

    " به نام تو ، ای خالق بی همتای من "

 

 

 

چند وقتی بود که دلم هوای پیمودن راه تورا می کرد ...

 

ولی افسوس ... که هر چه خودم را در آن مسیر انداختم ... نتیجه ای ندیدم ...

 

ولی می دانی که دست بردار نیستم ...

 

آن قدر در آن چهارراه ایستادم تا دستم را بگیری و من را در بهترینشان که تو درآن حضور داری راهنمایی کنی ... تا آرام بشوم ...

 

خودت خوب می دانی که آرامش دل من فقط و فقط در دست توست ...

 

چقدر دل نگران بودم ...

 

از اینکه مدت مدیدی است  که ایستاده ام و در حال نگاه کردن به اطرافم ... ولی خودم را آزاد و رها نمی بینم ...

 

ولی تو ... ای خدای بزرگ من ...

 

چه زود من را با همه ی بدی هایم پذیرفتی !

 

چه زود من را در آغوش خودت گرفتی !

 

چه خوش بو هستی !

 

خدای من ...

 

وقتی این بار دست در دست تو ... روحم را در تو حس کردم ...

 

چقدر حس دلنشینی بود ، سر سجاده ی عشق برای تو تعظیم کردن ...

 

حتی وقتی در مقابل تو ... در آن محفل خودمانی ... بی شرمانه دراز کشیدم ...

 

با چادر نمازم ... در کنار آن مُهر نورانی ... و آن سجاده ی خوش عطر ...

 

چه حس نزدیکی بین من و تو بود !

 

چقدر محکم می فشاریم !

 

حقا که حقی !

 

حقا که باز هم شرمنده ام کردی !

 

زمانی که این طور می پذیریم ... زمانی که خودم را در کنارت حس می کنم ...

 

زمانی که در سکوتم ، سکوتت را با تمام وجودم لمس می کنم ...

 

می خواهم خودم را در بغلت بیاندازم . ببوسمت و اشک بریزم و بگویم ...

 

چقدر تو بزرگی ... ای بی همتای من !

 

 

 

 " بزرگیت را شکر "

 

 

 

باران ...

           " به نام خداوند مهربان "  

 

 

 "رنگ رخساره خبر می دهد از راز نهانم"

 

 

سخن عشق تو بی آنکه برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می دهد از راز نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

باز گویم که عیان است ، چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبود گوشه ی خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیب ببینی ، ز در خویش برانم

من در اندیشه ی آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقا غربت ، نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

دُرم از دیده چکان است و به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی دُر بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمرو به پایان نرسانم

 

 

 

"سعدی"

حکایت موسی ( ع )

                "به نام خالق هستی"

 

 

                        " درخواست حضرت موسی ( ع )"

 

 

 

حضرت موسی (ع) عرض کرد : خداوندا می خواهم آن مخلوق را که خود را برای یاد تو خالص کرده باشد و در طاعتت بی آلایش باشد ببینم .

خطاب رسید : ای موسی برو در کنار فلان دریا تا به تو نشان بدهم آنکه را می خواهی .

حضرت رفت تا رسید به کنار دریا .

دید درختی در کنار دریاست و مرغی بر شاخه ای از آن درخت که کج شده به طرف دریا نشسته است و مشغول به ذکر خداست .

موسی از حال آن مرغ سوال کرد .

در جواب گفت : از وقتی که خدا مرا خلق کرده است در این شاخه ی درخت مشغول عبادت و ذکر او هستم و از هر ذکر من هزار ذکر منشعب می شود .

غذای من لذت ذکر خداست .

حضرت موسی سوال کرد : آیا از آنچه در دنیا یافت می شود آرزو داری ؟

عرض کرد : آری ، آرزویم این است که یک قطره از آب این دریا را باشامم .

حضرت موسی تعجب کرد و گفت : ای مرغ میان منقار تو و آب دریا چندان فاصله ای نیست ، چرا منقار را به آب نمی رسانی ؟

عرض کرد : می ترسم لذت آن آب مرا از لذت یاد خدایم باز دارد .

پس موسی از روی تعجب دو دست خود را بر سر زد .